چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۶

گاهي فكر مي كنم نبايد بذارم فك و فاميل حتي مامان و برادرم نوشته هامو بخونن. دقيقاً جايي كه انتظارشو ندارم، از نوشته هام جاي اسلحه عليه من استفاده مي كنن. 

بارها شده، دستم رفته سمت اين كه بلاكشون كنم و خلاص؛ باز به خودم مي گم: "بي ظرفيت نباش انقد!!! نظرشونو گفتن". 
ولي راستش باور كردم باشعور بودن بعضي وختا خيلي كار سختيه. ذاتي كه اصولاً گرايش داره به بي شعوري، بايد زور يه چيزي بالا سرش باشه كه گند نزنه به خودش، مخصوصاً وقتي اون روي سگش سر يه مشت دري - وري بالا مياد.

اصل داستان اينه كه مامان خانم اصولاً هر كاري پسرش مي كنه - خوب يا بد - فوندامنتالي و جانانه توجيهش مي كنه. بدون شك و ترديد!!! اين اواخر تنها كاري كه مي كنم اينه كه سرم تو كار خودم باشه و از اساس بي خيالي طي كنم (درست شبيه اين مردايي كه زناشون دائم به جونشون غر مي زنن اما اونا خودشونو مشغول روزنامه خوندنشون مي كنن). ولي خب يه وقتايي هم نميشه خو🙄

القصه؛ آقا پسر فردا مي خوان برن شلوار بخرن. و چون بنده سر تا پا تقصير در مقابل سوال ايشون كه بعد از يه ماه پرسيدن كه "حالا كجا بريم؟" سكوت كردم، از سوي مامان خانم متهم شدم به بي ادبي و بي نزاكتي و غريب پرستي و دور از اشتماعيت و كسي كه فكر مي كنه از همه عالم بيشتر مي دونه و ...

جالبه واقعاً!!!
مامان خانم ميگه: تو يه چيزو ساعت ها و بارها با جزئيات براي بقيه توضيح مي دي اما نوبت ما (يعني پسرش) كه ميشه، انگار نه انگار. ديواري جلوي ما.
مي گم: هروقت تصميمشو گرفت، منم نظرمو مي گم.

بگذريم.
واسه مواقع مواجهه با خشونت خانگي كجا بايد زنگ زد؟؟؟
😖😑