جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۶

بيمار رواني

بهش گفتم آدمايي مثل من و تو چاره اي جز قوي بودن ندارن. چون كسي نيست كه ازمون حمايت كنه

بهش گفتم حواست باشه؛ اين قوي بودن ما در نتيجه سركوب احساساتمون ايجاد مي شه...

بيشتر فكر مي كنيم

بيشتر معادله حل مي كنيم

بيشتر راه حل مي ديم

بيشتر تحليل مي كنيم

بيشتر نتيجه مي گيريم

گاهي وقتا براي اثبات درستي فكر و نظرمون وحشيانه مي جنگيم

گاهي تا مرز جنون خشمگين مي شيم

بيشتر اوقات رو به بي خيالي طي مي كنيم

و در سكوت از كنار ماجراهاي اطرافمون مي گذريم


بهش گفتم؛ فكر نكن اينا بده... اينا عاليه... اما اشكال كار اونجاست كه خودمونو به عنوان يه آدم و يه زن نمي بينيم... هيچوقت نديديم. هميشه بهترين بوديم... هميشه بي نقص بوديم... هميشه جلوي همه بوديم... و هميشه ديگران وقتي براشون مشكل پيش اومده، اولين جايي كه اومدن، سراغ ما بوده....

اما ما همچنان چيزي هستيم غير از خود واقعيمون.

اين نديدن و نديدن ها انقد اتفاق ميفته كه مي پذيريمش كه حالت عادي ماجرا زندگي مونه... 


تو اين جريان عادي فقط كافي يكي بهمون نزديك بشه... 

نگاه كنه... 

سكوت كنه و خيره بشه... 

نشون بده كه بهمون توجه داره... 

اونوقت به ثانيه اي نكشيده دلبسته اش شديم و گرفتار.

چون آگاهانه يا بعضاً ناآگاهانه فشار و اجبار (چيزي غير از خودمون بودن) رو از رومون برداشته.


اونوقت تمام اون استنتاجات و معادلات تبديل مي شن به توجيهات براي هر عمل درست و نادرست اون آدم

اونوقت ما كه تا ديروز كه يه مشاور خوب و دوست مطمئن بوديم، رسماً تبديل مي شيم به يه بيمار رواني.

بهش گفتم: حواستو جمع كن و بعد تصميم بگير كه مي خواي عاشق بموني يا نه.