جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۶

امروز با مامان خانم رفته بودم فروشگاه واسه خريد ماهيانه؛
بعد بين قفسه ها داشتم بلند بلند با دو تا از مديراي نفت جي و پاسارگاد در مورد بورس و قير و وكيوم باتوم و جلسه يكشنبه صحبت مي كردم كه نمي دونم يهو چي شد... دنيا وايستاد انگار.
فقط چند ثانيه ... فقط چند ثانيه طول كشيد... ديدمش كه از اون طرف فروشگاه داره مياد طرفم.
فقط چند ثانيه و تصويرش فيد شد به پيرمردي كه از دور ميومد.
عرق سرد تمام بدنم رو گرفت و قلبم جرينگي ريخت پايين وقتي فهميدم اين فقط خيالش بوده كه اومده سراغم.

پ ن.:
فكر مي كنم ذهنم داره كم كم خيال و واقعيت رو با هم قاطي مي كنه. اون چيزي رو كه مي خوام باشه مياره مينشونه جاي اون چيزي كه هست و بعد واسه اينكه بهم دهن كجي كنه يادم مياره كه يه پاي پاييز با بوي عجيبش تو تمام خاطره هاي من از  عشق از دست رفته ام هست.