چرا آدم ها موقعي كه ميخوان تصميمي رو عملي كنن دچار ترديد ميشن؟ هر دليلي كه داشته باشه و هر توجيهي كه براش بتراشيم، مردد بودن حس خوشايندي نيست. ساعت... روزها... گاهي سالها روي يه موضوعي فكر كردي، براش برنامه ريزي كردي،همه شرايط رو پشت سر هم چيدي كه يه وقت مو لاي درزش نره...اما...
...اما درست موقعي كه مي خواي عملي اش كني، اين درد به جونت ميافته. مي دوني چي ميخواي، ميدوني چي برات خوبه، اما... هزاربار يه جاده رو ميري و بر ميگردي...هزار بااااار؛ اما هر بار درست وقتي كه فقط يه قدم، فقط يه قدم باهاش فاصله داري، ميكشي عقب، ميزني زير كاسه-كوسه خودت. بعد يه گوشه تنهايي پيدا ميكني و خودتو حتي از ديد خودت محو ميكني... بي هيچ صدايي...
من يه راه حل خوب براي اين درد پيدا كردم كه زياد خوشايند نيست. اما كاملاً جواب مي ده. يه بچه كوچيك رو تصور مي كنم كه به هر دليلي بايد يه داروي تلخ رو بخوره...اما تمام نيروش رو جمع مي كنه كه از خوردن چيزي كه دوست نداره فرار كنه. بغض مي كنه، گريه مي كنه، جيغ مي زنه، فريادش به هوا مي ره...اما فايدهاي نداره... اين كارهاش تاثيري رو مامانش نمي ذاره... مامان بهش نزديك ميشه...بعد اونو مثل يه گنجشك كوچولو تو دستهاش ميگيره...يه پاش رو روي پاهاي كوچيكش مي ذاره كه زياد تكون نخوره... و بعد...دارو رو توي دهانش مي ريزه؛ با بي رحمي تمام!!!
منم ياد گرفتم كه مامان خودم باشم. چيزي رو كه فكر كنم برام خوبه و بايد داشته باشم، به قيمت دست و پا زدن خودم، به قيمت درگيرشدن با خودم اين كار را انجام ميدم. راه حلم يه كم...O-: اما 100%جواب ميده...((:
اما بايد تمرين كنيم كه يه چيزايي رو بدون اينكه براي خودمون مشكل كنيم و براي بدست آوردنشون رنج بكشيم، بدست بياريم. حداقل وقتي سر يه اتفاق ساده، خودشون، سر راهمون قرار گرفتن.
ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم، سخت ها را میخواهیم؛ غافل از اینکه خوبها آسان میآیند، بی رنگ میمانند و بی صدا میروند.
دارم تمرين مي كنم كه اينو ياد بگيرم.