باز از اون روزهايي اه كه نمي دونم چمه...يعني مي دونم ها، فقط نميخوام باورش كنم.
ميترسم.
از ديروز اين ترس افتاده به جونم و رهام نميكنه. از بس كه همه چيز داره خوب پيش ميره. بي نقص و بي چون و چرا. همين هم منو مي ترسونه.
خودم رو مثل قناري غم باد گرفته اي مدام كوبيدم به در و ديوار خونه و به جز براي كارهاي ضروري از اتاقم بيرون نيومدم.
راستش تو ذهن هميشه مشكوك من "بي رحمانه" اين جا افتاده كه هروقت ديدي همه چي به طرز رويايي و دلپذيري او كي و روبهراهه ، بهش شك كن.
اما...
اما ته ته دلم نميخوام بهش شك كنم، حتي يه ذره؛ حتي اگه يك روياست؛ هيچ دلم نميخواد تموم بشه. اي كاش اگر روياست، هيچوقت بيدار نشم ازش.
شايد نبايد زياد به خودم سخت مي گرفتم. احساس مي كنم تو سينه من به جاي يه قلب احساساتي يه پادگان پر از وايكينگ هاي وحشي جا گرفته.
لعنت به من كه ميخوام همه چيز بي نقص و كامل انجام بشه. شايد بايد اجازه ميدادم كه حادثه ها از روز اول غافگيرم ميكردند نه اينكه من پيش بينياشون كنم. اونوقت، وقتي مثل حالا كه اتفاقات پي در پي هيجان زده ام مي كنند، شايد، انقدر بي پناهانه نمي ترسيدم.
چند ساعتي هست كه خودم روي تختم انداختم و دارم سارتر رو با تمام واژهها و فلسفه هاي عجيب و غريبش قورت ميدم و بعد وسطهاش كه ميام به خودم استراحت بدم و چيزهايي رو كه خوندم هضم كنم، يعني درست اون چند دقيقهاي كه دوباره خودم ميشم، دوباره اين ترس لعنتي مثل سكر شراب از نوك پاهام شروع ميشه و مثل برق تو تمام بدنم پخش ميشه... و هي اين سيكل ادامه پيدا كرده تا همين الان.
از تمام سرك كشيدن هاي امروزم دو تا از عبارت هاي سارتر بد جور به يادم مونده:
اول اينكه "ديوانه ها حقيقت را مي گويند. يك حقيقت بيشتر وجود ندارد: افتخار زندگي كردن".
دوم اينكه "وقتي دوستت خواهم داشت كه مغلوبت كرده باشم. آسوده باش. من مبارزه خواهم كرد. در اين مبارزه پيروز خواهم شد. شما زن ها چيزي جز قدرت و زور را دوست نداريد".
به قول يه بنده خدايي سر بزرگ ماجرايم هنوز زير لحاف است.
حالا دارم براي سارتر.