پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۳

دیروز بعد از مدت ها که با خودم کلنجار می رفتم، دلمو به دریا زدم و رفتم یه گوشی جدید برای مامانم خریدم که راحت باشه تو خوندن کلمات و استفاده از امکانات جدید.
کلا که واسه من هر وسیله الکتریکی و تکنولوژی جدید کلی هیجان و شادی به همراه داره. اما فکر نمی کنم واسه مامانم هم همینطور باشه.
اما تو این یک مورد واقعاً هیچ نکته جالبی نبود، جز اینکه که باید خودمو آماده می کردم واسه سرزنش شدن که:
چرا خریدی؟
من گوشی می خواستم چی کار؟
چرا پولتو الکی خرج می کنی؟
همون بس بود...
و از این حرفا...
و من این ریسک رو به جون خریدم.

وقتی غرولنداش تموم شد و آروم شد...

نکته مهم این ماجرا زمانی بود که داشتم گوشی رو براش تنظیم می کردم که استفاده ازش براش راحت باشه، ذهنم رفت سراغ اون موقع ها که تازه داشتم خوندن و نوشتن یاد می گرفتم و مامان ساعتها تو روزنامه ها و کتاب ها برای من دنبال واژه ها و جمله های جدید می گشت. حروف رو برام می برید و کلاژ می ساخت، بدون ترس و با همون اطمینان مادرانه...
دیروز که داشتم، برنامه ها رو منوها رو براش توضیح می دادم، این من بودم که می ترسیدم. هیچ اطمینانی تو کار من نبود...
تمام ترسم از این بود که نکنه حس "نتوستن" رو بهش القا کنم. نکنه تو دلش بگه: بی خودی داره سعی میکنه. من که یاد نمی گیرم.
خیلی بده آدم تو همچین موقعیتی تبدیل بشه به یه معلم احمق. درست شبیه همون معلم های احمقی که هممون قبلا داشتیم و ساده ترین چیزی که از دهنشون در میومد این بود: تو هیچی نمی شی.
اما من به جرات می گم: خوندن و نوشتن و عشق به کتاب رو فقط مامانم بهم یاد داد... با صبرش و اطمینانش.
کاش کمی بتونم مثل مامانم بشم.