پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۳

نگاهش را به دنيا دوست داشتم
صدايش بي تابم مي كرد
اما حالا
اين روزها 
هرگاهي... هرازگاهي
ناله اي و گلايه اي مي شنوم از تمام آن درخشش و اميدواري
و هجوم افسوس و حسرت گذشته اش را تاب نمي آورم
و از درون خشم مي شوم
بي قرار كه مي شوي تمام قرارهايت را به خاطر مي آوري
اما نااميد كه مي شوي تنها بايد بميري.