پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۴

مغازه كتابفروشی از معدود شواهد ِ موجود است كه آدمها هنوز میانديشند. / جری زاينفلد
--------------------------------------------

دلم عجيب براي روزهاي دبيرستانم تنگ شده. يادمه ظهرها كه از مدرسه تعطيل مي شدم، تازه مي رفتم سراغ تفريح مورد علاقه ام: 
شنبه ها هفته نامه سروش چاپ ميشد و سه شنبه ها انواع مجله ها و روزنامه هاي سينمايي. آقا ابراهيم روزنامه فروش ديگه منو مي شناخت. دير هم اگه مي كردم، خوراك روزانه و هفتگي منو برام يه گوشه اي قايم مي كرد كه برسم. 
بقيه روزهام هم به نوبت توي كتاب فروشي هاي لارستان (خيابون لارستان)، بهجت (خيابون وليعصر سر فاطمي) مي گذشت.
 دانشگاه هر روزش برام ضيافت بود. صبح تا عصر كلاس داشتم و نداشتم، تو كتابخونه مركزي دانشگاه و كتابفروشي هاي جلو و پشت دانشگاه مي گذشت. موقع برگشت به خونه بهترين فرصت بود واسه براي من "كتاب خوار" كه بي مزاحمت سرگرم گنجينه ي خودم باشم. 
كتاب خونه ي مركزي دانشگاه تهران كه ديگه برام بهشت بود، سه شنبه صبح هاي هر هفته حتي اگه ساعتي تو مخزن منتظر كتابم مي شدم با لذت انتظار مي كشيدم.
اين روزا كه هر دو هفته يه بار موقع برگشتن از مطب دكترم از حوالي يوسف آباد و لارستان و تخت طاووس و فاطمي مي گذرم، دلم بدجور هواي اون روزا رو مي كنه. 
روزاي نامه نوشتن...
روزايي كه به بهانه ي خريد پاكت نامه يا يه خودكار يا قلم دوات تمام لوازم تحريري هاي اون دور و بر رو سياحت مي كردم...
اين روزا كه حتي سلامت جسمي و روحي اون وقتا رو هم ندارم، به خودم مي گم، چقدر ابله بودي كه آرزو مي كردي زود بزرگ بشي... به چه قيمتي؟؟؟ مي ارزيد به قيمت از دست دادن همه ي اون چيزايي كه همه ي زندگي بودن؟؟؟