شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۶

صبح کله سحر رو با جیغ و داد شروع کردم. دویدم بیرون دم در شرکت، دیدم دختره منشیه گریان به پسره میگه گوشیمو بده. اونم لج کرده بود و کُردی حرف می زد که منم نمی فهمیدم.
پسره رو من روز مصاحبه دختره دیده بودم؛ اما حسم این بود که بعدا مشکل درست می کنه. این حس لعنتی من هیچوقت اشتباه نمی کنه. از همون ماه اول که دختره پیش ما مشغول به کار شده بود، گیر داده بود که چون من کار ندارم، تو هم باید کارتو ول کنی برگردی سنندج.

خلاصه از اونجایی که این اواخر من به وضوح تو زندگیم تغییر نقش دادم و چندصباحیه که نقش مادربزرگ دفترمون رو بازی می کنم، بعد‌ِ کلی رفت و آمد و تلفن زدن و فوت شنیدن و کمین کردن دم درِ شرکت و خفت شدنِ گوشه راهرو، جفتشونو راضی کردم بیان تو اتاق من بشینن با هم حرف بزنن.
تنها چیزی که از زیر زبون پسره درآوردم این بود که این (یعنی دختره) واسه تفریح منو ول کرده اومده تهران.
راستش به عنوان یه دختر تهرانی بهم عجيب برخورد. به پسره گفتم، والا من که سی و چند سالمه و همه اش هم همينجا بودم، تو تهران جایی برای تفریح سراغ ندارم. از کله سحر تا بوق سگ همه چهارده تامون اینجا دنبال یه لقمه نون و قسط و اجاره خونه و این چیزاییم. اگه تو تهران جایی واسه تفریح سراغ داری، به مام بگو.

پ ن.:
۱)
می دونم دست اونایی که باید، نمی رسه. ولى پدر و مادرایی که بچه هاشون کار درست و درمون ندارن اما به زور غیرت و یه مشت چرندیات خانوادگی که اسمشو می ذارن «رسم و رسوم» می خوان اونا رو بهم بچسبونن، بزرگترین خیانت رو بهشون می کنن.
۲) 
این موضوع ربطی به قوم و تبار خاصی نداره. اتفاقی بود که امروز برام افتاد.