جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

فسقلي مريض شده بود و بابا و مامان برده بودنش دكتر. بعد كه اومده بود خونه،‌اولين كاري كه كرده بود، اين بود كه موبايل بابا رو برداشته بود و از رو عكس من شمارمو گرفته بود
- سلام، هيچ معلوم هس كجايي بي معرفت؟
(صداي باباش از اون طرف اومد كه: اِ .. يعني چي؟)
- سلاااام...با مني ي ي؟
- بله الان دارم با تو حرف مي زنم. (رو به اونايي كه اونطرف بودن) لطفاً حرفاي منو گوش ندين!
- خوبي عزيزم؟
- نه مريض شدم،‌ رفتم دكتر.
- اِ... چي شدي؟
- گلوم درد مي كرد.
- خوب... دكتر چي گفت؟
- هيچي قرص داد بهم.
- همين؟ توچيكار كردي؟
- هيچي گفتم الحمد لله.
- چي ي ي؟ (خنده ام گرفت، اونم تيز... شاكي گفت) نمي فهمم.. من فقط به دكتر گفتم الحمد لله كه به من آمپول ندادي، اما اونم مثل تو خوشحال شد، منو بغل كرد، اَّه
بعد هم تقي گوشي رو گذاشت.
بچه مون اصلا اعصاب نداره. اصلا خوشش نمي اد كسي بغلش كنه.
خنده و شوخي وسط حرف جديش كه ديگه بماند

:D