شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

بعضي اوقات احساس مي كنم كه مي‌خوام از پشت بام بپرم. بله، بيشتر اوقات اين احساس رو دارم. كارايي كه مي‌كنم، كارايي هست كه نبايد بكنم يا كارايي هست كه عرف جامعه نمي پسنده اما خوب بنا به شرايط تشخيص ميدم كه بايد اينطوري عمل كنم. يه جور خودزني در واقع. من فقط به نتيجه فكر مي كنم. راه حل هام هم اكثر اوقات از نظر ديگران غير عادي به نظر مي آن و اكثراً مورد اعتراض واقع مي شم. اينه كه ميگم مثله اين هست كه هميشه روي پشت بام باشم؛ يا نه يه وقتايي انگار در حال افتادن باشم.
يكي از دوستام چند وقت پيش بهم گفت: گاهي وقت ها مثل فلاني بودن هم ضرري نداره ها! شايد راست بگه. شايد اگه يه كم بي خيال بشم، اوضاع نرم تر بگذره و خودمم با اطرافم نرم تر بشم. اما...من...
قضيه اينطوريه كه ادما توي يه نقطه اي از زندگيشون چشماشونو باز مي كنن و خودشونو اونطوري كه هستن مي‌بينن. بعد به خودشون مي‌گن "من اينم" و فقط در همين لحظه است كه توي اين جمله عشقي رو با تمام وجود احساس مي كنن از اينكه خودشونو شناختن.
اما اين "فقط" در اون آدم رخ ميده. فقط در اون آدم.
اي كاش ديگران هم مي‌فهميدن كه اگر بخوان يا انتظار داشته باشن كه كسي در طول يك زمان معين اندازه اش رو عوض كنه و بشه اون چيزي كه اونا مي خوان، اولين واكنش طرف فقط گيج شدنه.

من ياد گرفتم كه تو تمام لحظات گيج شدنم، فقط يك جمله رو با خودم تكرار كنم:
توقف نكن!