جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

اين رابطه هاي...
چیزهایی وجود دارند که آنقدر جدی هستند که فقط می توان در موردشان جوک ساخت.
نمي دونم اين جمله رو كي نوشتم يا كي خوندم. زمان زيادي ازش مي گذره. انقدر زياد، كه فقط يه خاطره خاكستري ازش باقي مونده. يه خاطره خاكستري كه حالا فقط وقتي بهش فكر مي كنم، شبيه خاطره اي از حضور دو ساعته‌اي در سينماست براي تماشاي يك فيلم. چند سال گذشته راستي؟ يادم نمي اد اصلاً...يادم نمي‌اد...
چند وقت پيش داشتم مطلبي رو كه نيوشا نوشته بود، مي خوندم، با خودم فكر كردم ممكنه يعني يه روزم براي من چنين چيزي پيش بياد؟ من كه تكليفم رو يك بار براي هميشه با خودم روشن كردم. من كه هرچي سنگ تو زمينم بود كندم و انداختم يه گوشه‌اي و حالابا خيال راحت مي تونم توي اين زمين قدم بردارم و افق رو نگاه كنم. اصلا براي همين كوير رو انتخاب كردم كه هيچ چيزي مانع رسيدن من به خورشيد نشه. اما انگار يه جاي كارم سوراخ داشت كه چنين تركي خوردم. به سختي بشه بندش زد.
اين چند هفته، به اندازه چند سال برام گذشت. ديگه ته دلم مي دونستم و لمس كردم و كامل شير فهم شدم كه نيوشا اون موقع چي مي‌گفت...
توصيفش برام خيلي سخته...شروعش هيچ اسمي نداشت غير از اتفاق...يه ديدار تصادفي بدون خاطره و بعدش...ادامه پيدا كرد تا ديروز. اگه اولش كنجكاوي بود، بازي بود، تازه بود، اما حالا ديگه بعد از چند سال حسش مي كردم، هر كسي هر اسمي مي خواد روش بذاره...
در گذشته چند باري چنين رابطه هايي رو تجربه‌ كرده بودم كه خودم شروع كننده‌شون نبودم، اما خودم تمومشون كردم، چون مي ديدم هيچ جوري ارزش وقت گذاشتن ندارن... فكر مي كردم كه حالا با اين تجربه‌اي كه پيدا كردم ديگه انقدر عاقل شدم كه اجازه ندم همينطوري و بي فكر و اتفاقي برام تكرار بشن و من هر بار فقط بازيگر باشم براي يه رل از پيش تعيين شده؛ به خودم قول دادم كه ايندفعه انتخاب مي‌كنم به جاي اينكه انتخاب بشم.
در گير زندگي كه شدم، يادم رفت كه چه قول و قراري با خودم گذاشتم. اصلا ديگه لازم نبود بهش فكر كنم. زندگي مشغولم كرده بود. 5-6 سال درگيري با كار و مسؤوليت هاي عجيب و غريب ديگه بهم فرصت رابطه ساختن هاي افلاطوني رو نداد و ديگه خودمم دنبالشون نبودم، حالا ديگه انقدر بزرگ شده بودم كه بفهمم مسؤوليت يه زندگي رو به عهده گرفتن يعني چي، اينكه دلم شور بزنه براي خيلي چيزاي مردانه كه مرداي زندگيم ازشون به راحتي شونه خالي مي كردن و مي ‌كنن و با پرروگي اونا رو يكي از وظايفم مي دونستن و مي‌دونن. و من ... فقط براي اين پذيرفته بودمشون كه اختيار زندگيمو به دست بگيرم، حتي به قيمت ياد گرفتن يه سري چيزايي كه بايد به بهاي پذيرفتن اين مسؤوليت "مردانه" از دست مي‌دادم، بايد "مرد" مي شدم. براي همين هم وقتي كه جرقه اين رابطه پيش اومد، ‌برام تازگي داشت. اصلاً شكلش تازه بود...مي دونستم به هيچوجه قرار نيست احساس توي اين رابطه دخيل باشه. پس خيالم راحت بود كه آزار و اذيت روحي در كارنيست. پس مطمئن تو اين راه قدم گذاشتم. بار اول بود كه يه نوعي رو تجربه مي كردم كه قبلا نديده بودم. ته ذهنم عمدا فراموش كرده بودم، يه موقعي چقدر براي حضور تو جمع هاي هنري و علمي و دوستي آنچناني دعوت مي شدم و چون بايد دائما يه مشت احمق سطحي نگر رو ساپورت حسي و فكري مي‌كردم،‌ خسته‌ شدم و ازشون بريدم. و از يادم برده بودم كه تركشون كردم فقط به خاطر اينكه دائماً بايد خواسته ها(هوس ها)شون رو از خودم بررسي مي كردم و سر يه مساله كوچيك ساعت ها بحث مي كردم كه چي درسته و چي انسانيه. اين رابطه جديد برام تازگي داشت... چون آدمشم برام تازگي داشت. من كه سعي كرده بودم جنسيت رو فراموش كنم و ياد بگيرم ادم باشم و باديگران صرفا چون ادمن ارتباط برقرار كنم، تصميم گرفتم توي محدوده كاري ام جايي براش باز كنم، خواستم كه باشه. بعد تر كنجكاو بودم نسبت بهش. چون ديدم شبيه هيچ كسي نيست، غير از خودش. چون خودش بود، اما ذهن بدبين رو هم داشتم كه به من اجازه نمي داد كه به اين راحتي تو يه سطح ديگه بپذيرمش. جلوتر، يه بار ديگه، خيلي يهويي، قول و قرارم با خودم يادم رفت...
من هم مثل نيوشا هيچوقت رابطه هاي يك طرفه رو دوست نداشتم. اما ايني كه خودم انتخاب كردم هم تو دسته همون رابطه هاي يك طرفه قرار گرفت. از همون هايي كه هيچوقت نمي فهمي طرف مقابلت ازت چي مي خواد و چطوري مي خواد كه بر اساس خواسته اون درجه حضورت رو تنظيم كني. بعد چون تو خودت شروع كننده اين رابطه نبودي و طبيعتا خواسته اي هم نمي توني داشته باشي،‌ مي افتي به آزمون و خطا،‌ كه كشف كني كجاي اين رابطه ايستادي. ضمن اين كه بايد حواست هم به خودت باشه كه يه وقت سوتي‌اي ندي، كه نشه بعداً جمعش كرد. تا جايي كه اومدي و حالا مي توني برگردي عقب يه نگاهي بندازي، مي فهمي كه رابطه ات از اونايي هست كه طرفت داره تو يه دنيا سنتي و عرفي زندگي مي‌كنه، با تمام ويژگي هاي فكري و روحي خودش و من هم همونطور با تمام ويژگي هاي فكري و روحي خودم، اما تفكر گلوبال اون تو رو محو و شيفته خودش كرده، تفاوتش، افق نگاهش به پديده‌ها حداقل با اون چيزايي كه ازش شنيدي وديدي،‌ بي حد و مرز بودنش احساسش، خارج از يه سري روابط خط كشي شده كسالت بار كه تو تا همين چند وقت پيش براي اينكه تو دامشون گير نكني، با احتياط از كنارشون عبور مي كردي. بعد تو پيش خودش فكر مي‌كني واي‌ي‌ي‌ي... اين چقدر همسو با من فكر مي كنه با يه دوز مخصوص خودش كه گاهي كفر تو رو هم در مياره!!! به جايي مي‌رسي كه ديگه انتخاب مي كني... نياز داري اين ادم بايد باشه. تو انتخاب مي كني كه اين حضور تازه رو در كنار خودت داشته باشي. سعي مي كني بشناسيش. متقابلاً اونم همينكار رو مي كنه، اما با ديگاه خودش كه البته با هوشمندي هم سعي ميكنه از تو پنهانش كنه و تو متوجه ميشي. بعد وقتي ميايي اون روي خودت رو كه در واقع هستي بهش نشون بدي يا حتي نشون مي‌دي، طرف وحشت مي‌كنه. تازه يادش مي‌افته كه داره تو چه جامعه‌اي زندگي مي كنه.‌ بعد ديگه اون شكل رابطه رو نمي خواد. بهت مستقيم هم نمي‌گه كه نمي خواد كه حداقل تكليف تو مشخص بشه باهاش. يا اگه ميگه قوانينش رو خيلي سفت و سخت رعايت نمي كنه. هر وقت كه لازمت داره، بايد باشي. اما تكليفت تو اون وقت هايي كه تو احتياج داري كه اون باشه، باز هم مشخص نيست. انگار باز هم تو وظيفه‌ات بوده كه باشي و اون ...نه.
نيوشا راست مي گفت. اينجور رابطه ها بي حافظه‌ان اصلاً. هزار بار مسائل درشون تكرار ميشه ولي به خاطر احتياط، ترس، پرهيز يا هر دليل لعنتي ديگه اي هيچوقت تجربه نمي شن. هزار بار هر دو طرف از فلان رفتار مشخص طرف ديگه ناراحت مي‌شن ولي اين فقط مال موقعي هست كه با همن. بعد از اون ديگه هيچ حسي نيست. هزار بار درباره اون مسائل صحبت ميشه و بعد دفعه بعد دوباره مسائل مثل يه معادله حل نشدني جلوي دوتاشون قرار مي گيرن. هزار بار موقع با هم بودن صميميتي عجيب درشون ايجاد مي شه و بعد موقع خداحافظي تمام مي‌شه و هر دو مي‌رن پي كارشون. بعد تو ديدار بعدي انگار كه تو غريبي يا كه اصلا اون غريبه است. بعد دوباره بايد زور بزني صميمت رو ايجاد كني، رابطه رو بسازي، دوباره اعتماد رو درون خودت و اون يكي رشد بدي...دوباره دوستي‌ات رو به خودت و به اون بچشاني به اميد اينكه اينبار ديگه اين رابطه براي هميشه پايدار بمونه. بعد تو مجبور نشي از خودت بگي، اون مجبور نشه از خودش نگه...
تو اين رابطه ها آدم به سختي مي تونه خودش باشه، به سختي مي تونه احساس رها بودن داشته باشه. تو اين رابطه ها خود آدم و احساسش اولين چيزي هستن كه سانسور مي شن تا حداقل طرف ديگه نرنجه، كه مبادا با ابراز احساس همديگه رو از دست بدن، هر بار تو ديدارهاي بعد، واژه هاي قبلي معني ديگه اي مي گيرن و تمام اين آرزو رو چنان خرد مي كنن كه تركش‌هاشو رو سر و صورت و قلبت مي پاشه و هركدوم پيش خودشون مي گن كه ديگه تمومه، اين اخرين باره، ديگه ادامه نمي دم... اما اين حس لعنتي...حسي كه تو وجودشون ريشه كرده و هر كدوم به اون معنايي رو ميدن كه خودشون تو ذهنشونه، مانعشون مي‌شه...اين حس مي تونه هرچيزي باشه... پس حتي اگه خودشونو هم كنار كشيده باشن، فقط يه" سلام"، فقط يه سلام ساده اين ديوار(هرچي كه اسمش هست) رو مي‌ريزه پايين.
تو اين رفتن و اومدن ها فقط شخصيت و احترام و احساسات آدم جريحه دار مي شن، اما شايد وابستگي آدم بيشتر از اوني هست كه بشه براي هميشه اين رابطه رو رهاش كرد يا حتي فكرش رو. بعد تو آخرين لحظه دنبال يه بهانه براي بودن مي گردن، هر چي كه باشه...با يه جمله ساده حتي ... شايد هركدوم منتظره اون يكي يه راهي پيشنهاد بده. اما راهي نيست. فقط خستگي‌اي مونده از هرچي كه تو اين مدت به اونا گذشته. يكي بايد تمومش كنه ديگه نه؟ ...آخرش يكيشون ميگه: "فكر نمي كنم ديگه حرفي مونده باشه...و ...خداحافظ" و سريع دور ميشه.
حس اين لحظه همونيه كه سيلويا پرينت ميگه:
خداحافظی کردم و حواسم بود چه‌همه خداحافظی‌ام نمی‌آيد.
تا ديروز فكر مي كردم، فقط بايد وارد بازي اي بشم كه ضريب بردش 100 باشه، اما حالا...حالا فكر مي كنم كه گاهي هم آدم بايد بازنده خوبي باشه. يعني بايد بلد باشه نه بشنوه، نه رو بفهمه، نشدن رو، نرسيدن رو، نبودن رو... بازنده خوب ضعف هاي خودشو مي بينه و اگه بتونه ترميمش مي كنه. گاهي عزاداري مي کنه اما خاکستر نشين نمي شه. بازنده خوب رنج دوري رو به خودش هديه مي‌ده. گله نمي كنه، ياد مي گيره يه روزي بين حرف هاش گفته كه دوست داره مثل ققنوس باشه. اتيش بگيره و يه موجود تازه رو به وجود بياره. هنر بزرگيه كه ادم يه روزم بتونه با آغوش باز بازندگي خودشو بپذيره، لبخند بزنه و بگذره.
اميدوارم چند سال ديگه اين خاطره تبديل نشه به يكي از همون خاطره هاي خاكستري جدي كه فقط بايد باهاش جوك ساخت.