جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

اين اعداد لعنتي

چند وقت پیش داشتم کتاب شازده کوچولو رو می خوندم...( من اصولاً هر چیزی رو می خونم. فرقی نمی کنه. واژه ها برام حکم لگو رو دارن، گاهی وقتی با اونها بازی می کنم، به شکلی منظم در میان و گاهی هم نه) کتاب رو که ورق می زدم به جایی رسیدم که نوشته بود:
بزرگ ها از ارقام خیلی خوششان می اید، مثلاً وقتی به آنها می گویید، دوست جدیدی پیدا کرده ام، هیچوقت درباره موضوعات مهم درمورد او سؤال نمی کنند. هرگز از شما نمی پرسند صدایش چطور است؟ چه بازی هایی را بیشتر از همه دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می کند؟ ... به جای اینگونه سؤال ها می پرسند: چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ درآمد پدرش چه اندازه است؟ تصور می کنند فقط از روی این ارقام می توانند همه اطلاعات را به دست بیاورند...
جالبه! من هم همیشه از سؤال های مستقیم شوکه می شم.اما حقیقت درون جملات ساده این کتاب چیزیه که هر روز داره اتفاق می افته. واقعاً برای این آدم ها که من هر روز چشم در چشم آنها می شوم، معیار فقط با /چقدر/ یا /چند سال/ یا /چه اندازه/ مشخص میشه؟

هیچوقت از اعداد خوشم نیومده. آدم مجبوره تا اخر اونها رو بشمره و هیچوقت هم تموم نمی شن. اعداد زورگو هستند. آدم فرصت نمیکنه کمی میون این شمردن ها نفس تازه کنه و خودش باشه.