یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸

عادي بودن يا نبودن؛ مساله اين است

گاهي اوقات دلم مي خواهد عادي باشم، اصلاً دلم براي عادي بودن تنگ مي شود عادي؟ يعني معمولي بدون تفاوت حالا هر چي همان عادي عادي، انقدر عادي كه حتي يك لحظه هم به خودم و آن چيزي كه هستم، شك نكنم...سعي نكنم خودم را اثبات كنم...چه از راه مستقيم و چه از راه برهان خلف؛ سعي نكنم خودم را توضيح بدهم، خودم را انچنان كه هستم ترسيم كنم، نه آنچنان كه صلاح است و بايد. اصلا چرا تازگي ها مواردي كه به صلاح من است انقدر زياد شده‌اند كه حس موميايي خشك شده اي را پيدا كرده‌ام كه اتفاقاً انقدر خوشبخت هست كه درون محفظه شيشه اي نگهش مي دارند؛ دلم مي خواهد بپرم، بي ترس از افتادن؛ دلم مي خواهد از هر درختي كه دلم مي خواهد بالا بروم، بي هراس از نگاه هاي ديگران؛ دلم مي خواهد بشنوم، بي آنكه فكر كنم كه لايق آن شنيده ها هستم. چرا انقدر تغيير كرده ام...يعني زمان هميشه انقدر خلق و خوي آدم ها را تغيير مي دهد كه خودشان هم در مواجهه با خودشان با هيولايي غريبه روبه رو مي شوند كه هر دم تنوره مي كشد؟
اين روزها چقدر دلم براي كوه تنگ شده است. دلم مي خواهد دوباره شجاعت خودم را جمع كنم و به آن پناه ببرم.
كوه...
كوه...
اين روزها ياد خيلي چيزهايي مي افتم كه فراموششان كرده بودم. ياد اين يكي اما دردناك‌تر از بقيه است... كوه زماني بخشي از هويت من بود؛ بخشي از نگاه من، بخشي از نياز من، بخشي از احساس من و تمام انچه كه من از زندگي فهميدم در آن صخره هاي سخت و تيز خلاصه مي شد؛ ...و كافه عبود...سر آن پيچ و آن شيبي كه هميشه از آن بالا مي رفتم به سربالايي جاده كوتاه تنگ كه مي رسيدم، تقريباً مي دويدم...هر بار ...هربار تند تر از گذشته...بعد پيرمردي قد بلند با يك دست يونيفورم ارتشي قديمي كه مي گفت تنها چيزي است كه از پسرش مانده، با يك ليوان چاي داغِ داغ هميشه انجا حاضر مي شد. هر جا كه بودم سرو كله اش پيدا مي شد. انگار كه مي دانست كه بايد از دست خودش ليوان چايم را بگيرم كه حالم سرجايش بيايد... انگار كه مي دانست كه اين مشتري بي كله و پررويش كه اوايل از شدت تنهايي به كوه پناه اورده بود، حالا فقط به عشق اوبودكه به قيمت تلف شدن ازسرما هر هفته آن طرف ها تلپ مي شود. گاهي كه سر ذوق بود و من هم سر ظهر آن حوالي پيدايم مي شد، لحظه اي به درون اتاقك خود مي رفت در حالي كه غرولندي مبسوط حواله من مي كرد كه باز سر غذا پيدام شده، كاسه اي عدسي تند و داغ را توي دست هاي يخ زده ام مي گذاشت و من هم پررو برايش شيرين زباني مي كردم...واي چه حسي داشتم آن وقت ها...ديگر مطمئن مي شدم هفته بعد به عشق آن كاسه عدسي هم كه شده دوباره اينجا خواهم امد و بهش سفارش مي كردم كه هفته بعد تندترش كند... عبود كه رفت عدسي خوري ما هم تمام شد. بهش انقدر عادت كرده بودم كه حتي فكر هم نمي كردم روزي نبودنش را بتوانم ببينم چه برسد به اينكه باورش هم بكنم. سه هفته اي بود كه براي ترجمه كاري(يا به قول استادي، خرجمه) فرصت نكرده بودم، به او سربزنم...اما انقدردلم تنگ شده بود كه به خودم گفتم فقط مي روم ببينمش و بر مي گردم... راستش بيشتر از خودش هوايي آن كاسه هاي عدسي تند وداغش شده بودم. به كافه كه رسيدم، هيچكس آنجا نبود...امكان نداشت كه آن موقع روز انقدر آنجا سوت و كور باشد...اما بود...اما بود؛ به حق دوستي هم كه شده بود، رفتم دم اتاقك و در زدم...چند بار ...صدايش هم كردم...اما كسي نبود...يادم نيست كه چند ساعت روي تخت چوبي جلوي كافه نشستم به انتظار...اما نيامد...ديگر عصباني شده بود...بعد از سه هفته من آمده بودم اينجا و آنوقت او بي خبر از من كجا غيبش زده بود؟ بي پيغام؟ بي خبر؟ غروب شد. او نيامد. كجا بايد دنبالش مي گشتم؟ سردم بود...برف هم مي باريد...بايد بر مي گشتم انگار، به خودم كه امدم يك ساعت ديگر هم بود كه انجا بودم و خبري از او نشده بود... حالا ديگر برف روي زمين نشسته بود... چندبار آن پله هاي ليز و يخ زده را بالا و پايين كردم خوب بود؟ چند بار رفته باشم در اتاقك و با اينكه مي دانستم كه كسي آن تو نيست، در زده باشم و سكوت شنيده باشم خوب بود؟ عبود هميشه براي اين لحظه هاي يخ زدگي من كلي حرف عاشقانه داشت، به خصوص وقت هايي كه دمق بودم و مي خواست مرا سر حال بياورد، زمزمه هاي عاشقانه اش سوزناك تر مي شدند...گاهي فقط براي اينكه حرفي نزنم سرم را پايين مي انداختم تا صورت سرخ شده ام را پنهان كنم. حس عجيبي بود براي من...انگار نه انگار كه من دختري نوزده- بيست ساله بودم و او پيرمردي شصت ساله...انگار نه انگار كه من براي رها شدن از چنين زمزمه هايي فراري و كوه و سنگ شده بودم و حالا او از عشق برايم مي گفت...خوب كه داغ مي كردم، آب يخي بود يه با يك جمله يا نگاه روي سرم مي ريخت و خوب هم اينكاررا بلد بود... انقدر اين زمزمه هايش جدي به نظرمي آمدند كه كه حتي فرصت فكركردن هم پيدا نمي كردم، چه برسد به برخوردن...انقدر كه گاهي فكر مي كردم واقعاً عاشقم هست...شايد هم بود... كسي چه مي داند؟ هيچوقت كه نگفت نيست...هيچوقت هم كه نگفت هست؛ اين روزها كه بدجور هوايي شده ام، تمام حرف هايش به من هجوم مي آورند و من ساعت ها با آنها مشغولم؛ يادم هست كه هر وقت كه جلوي در كافه اش را آب پاشي مي كرد و منِ پررو از ليز خوردن گله مي كردم و غر مي زدم، جلو مي آمد و دست هاي منو توي دست هاي پوشيده در آن دستكش هاي دانه در رفته اش مي گرفت و مي ماليد و كمكم مي كرد كه آن چند قدم وامانده را هم بالا بيايم، همان چند قدم، گام‌هايش را با من هماهنگ مي كرد و گاهي انقدر به من نزديك مي شد كه گرمي ران‌ها و ساق پاهايش را روي پاهاي خودم حس مي كردم. بعد انگار كه مي فهميد من معذبم، با همان لهجه جنوبي سر به سرم مي گذاشت كه "ليز خوردن بهانه اي است كه تو دست كسي را كه دوست داري محكم تر در دست‌هايت بگيري". بعد وقتي كه من چپ چپ نگاهش مي كردم با همان لهجه غريبش مي گفت:"پدر سوخته، مونو سيا نكن، بدت كه نمي ان جاي من چولوسيده يه ژيگولوي قرطي اين حرفهانو تو گوشت بخونه، ها؟" و بعد در حالي كه با صداي بلند قهقهه سر مي داد، دست هاي مرا محكم تر مي گرفت و با خودش مي برد. داشتم ديوانه مي شدم...پس چرا نمي آمد؟ نكند رفته بود بندِر؟ ولي نه، بارها به من گفته بود كه كسي را توي بندِر ندارد كه به آنجا برگردد. خيلي صبر كردم، اما او نيامد...شب شده بود...توي تاريكي داشتم از پله ها پايين مي امدم كه انگار يك روح سرگردان و پوشيده و كمي خشن از كنارم گذشت...تنه محكمي بهم زد و چند پله سنگي را باهم پايين رفتم. صداي شكستن ناخن هايم را هنوز به خاطر دارم وقتي كه داشتم خودم را نگه مي داشتم كه حداقل سرم به جايي نخورد. اما مردك ژوليده حتي برنگشت به من نگاه كند. فقط شنيدم كه با زبان نفرين گفت: خدا ازت نگذره عبود...حالا وقت مردن بود؟ چند وقت پيش وقتي به اضطراري دوباره همان حوالي پيدايم شد...وقتي داشتم از همان مسير بالا مي رفتم، وقتي داشتم از اون پله ها مي گذشتم... از جلوي همون كافه اي كه حالا كلي هم تغيير كرده بود( حوضي و چند تا گلدان شمعداني و چند تا جوون شلوار جين پوش و مو ژل زده كه حالا توي كافه بودن)، انگار عبود اينبار به جاي ريختن همان آب يخ معروفش روي سرم مرا در استخري پر از يخ فرو كرده بود. طفلكي همراهم خيلي سعي كرد كه مرا ازآن حال بيرون بياورد، اما بي فايده بود. حال خودم كه گرفته بود و حال او را هم بدجور گرفتم. اگر عبود بود، شايد اتفاق ديگري مي افتاد بين ما...اما عبودده سالي بود كه ديگر نبود. زمستان بود زمان اين بازگشت به قفس تنهايي سالهاي گذشته ام، اما زمستان بدون عبود هم انگار برف نداشت. حالا ديگر مفهوم كوه و سنگ ها و تنهايي برايم تغيير كرده بود. تغييرش به اندازه ده سال بود... ده سال پيري من و ده سال نبودن عبود... چقدر دلم براي زمزمه هاي عاشقانه اش تنگ شده بود. قدم هايم مي لرزيدند... روي سنگها مي لغزيدند ولي دستي نبود كه دست هاي مرا محكم تر بگيرد. انقدر به زمين خيره شده بودم كه همراهم گذاشت به حساب ترسم از كوه. درحاليكه من فقط جرات نگاه كردن به انچه كه ديگر نبود را نداشتم. چقدر دلم مي خواست قوي باشم ...مثل گذشته ...مثل گذشته...وقتي كه عبود بود. اما من هم تغيير كرده بودم. ديگر از شلوغي جمعيت لذت نمي بردم. حالا ديگر نگران نفس‌هايي بودم كه ياري ام نمي كردند، نگران خوني بودم كه گاه و بيگاه به بيرون مي جهيد و كلافه ام كرده بود، نگران دردي بودم، كه در درونم بي امان مي پيچيد و مي دانستم كه به همراهم مربوط نيست كه بداند در من چه مي گذرد، نگران سرماي خشكي بودم كه كسي نبود مرا با حرف‌هايش حتي با گامهايش گرم كند، نگران حسي بودم، كه نبايدهايم هر لحظه آن را مي كشت و دوباره جنازه ان را به من برمي گرداند، نگران چشمي بودم كه شادابي و شيطنتش در آن همراهي ناگزير و پر سوال هر لحظه درد مرا ريشخند مي كرد و من توان بيان خيلي از خيلي‌هاي گفتني زندگي‌ام را به او نداشتم.
اين سوال در سرم بارها تكرار مي شدكه آيا اين مني كه ده سال بعدش را مي گذراند و براي نا تواني‌اكنونش دليل دارد، براي غمش و براي دردش و هيچ نمي گويد، آيا سكوتش حريم اوست يا گناه او؟ ...كوه بله، كوه زماني بخشي از هويت من بود، همانطور كه دريا، كه كوير... بخشي از فرياد من، بخشي از انديشه من ولي حالا...حالا ديگر روح من ظرفيت اعجاز كوه را ندارد. به سكته مي افتد. شايد اگر همراه خوبي چون عبود با من بود...حالا ديگر فقط سخاوت كوير مانده برايم...بي رحم است، داغ است...اما مهربان و بخشنده...زخمي هم اگر مي‌زند، شيرين است...كوير مرا عاشق عرياني‌اش مي كند...
چيزي كه در اين سالها فهميده ام اينست كه گاهي اوقات بايد فقط سرمان را پايين بيندازيم و گذر كنيم. پرورش يك ذهن پرسوال و كنجكاو گاهي يه خروار سوال بي جواب را به تو هديه خواهد داد كه نمي داني چه روزي به دردت خواهند خورد، به خصوص وقتي كه عبودي نباشد كه پاسخت را عاشقانه بدهد؛
امروز سال يازدهمي است كه ديگر دايي عبود نيست...گفتن خيلي حرف‌ها نمك پاشيدن است و نگفتنش نوستالژي بي رحمي است كه مدام در تكرار خود مرا حل مي كند و دوباره بيرون مي كشد. چه مي گفتم؟ هان...مي گفتم دلم مي خواهد عادي باشم. دلم مي خواهد همانقدر نيازمند باشم كه در بي نيازي‌ام هستم...و همانقدر آرام باشم كه درونم پر از هيجان است؛ اما مگر مي شود؟ گاهي وقت ها آدم نمي تواند جلوي تقدير و تصميمش را بگيرد، همانطور كه نمي تواند جلوي خواسته ها و نيازش را بگيرد. آنوقت است كه مي شود عين مرد هاي دوزنه، هم مي خواهد و هم نمي خواهد؛ هم عاشق است و هم متنفر؛ تقدير اينگونه است ديگر، با اينكه بي نيازي در عين نياز رقم مي خورد، اما تصميم سبب مي شود نيازت در بي‌نيازي‌ات گم شود و همينطور هيجانت در آرامشت؛ بي فايده است، هيچ حسي از عادي بودن ندارم؛ عبود هميشه مي گفت: من يك آدم عادي هستم براي همين هيچوقت كسي مرا نمي بيند، و اين موهبتي است كه خدا به من داده. وقتي كه ديده نمي شوي، فرصت بيشتري براي بودن داري، براي زندگي كردن، براي لذت بردن، دخترك من، انسان بودن يعني اين که وقتي با کسي مشتاقانه کوهي را بالا رفتي اما روي قله حس کردي که ازش بي نياز شدي يادت نرود که آن پايين چقدر به او نياز داشتي