یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸


شايد نوشتن توي اين وضعيت يه كم ظلم باشه به بقيه كه دارن با هر صدايي به اين طرف و اونطرف مي‌دوند و گوشه اي از كاري رو مي گيرن، هر سال تير ماه كه ميشه، همه در گير مجامع عمومي شركت هاشون ميشن و من توي اين 5 سال تقريباً 10 تا مجمع عمومي و فوق العاده رو ديدم و تو تيم اجرايي و هماهنگي اش بودم. پس وقتي كه ميگم توي اين شلوغي بيكار پشت ميزم نشسته ام، مي دونم چه حسي دارم. دچار يه عذاب وجدان مديريتي شده ام. سخته دائم جلوي خودتو بگيري و از ديگران بخواي كه مثلا فلان كار رو بكنن و ببيني اونا هم بدون اينكه در مورد كاري كه بهشون محول شده فكر كنن، ميرن جلو و تو دائم حرص مي خوري كه اگه وقتي رو كه صرف توضيح دادن اون كار كرده بودي، صرف انجامش مي كردي،‌ تا حالا تموم شده بود و رفته بود پي كارش.
امسال اما به قيمت اعصاب خردي خودم تصميم گرفتم، اينكار رو بكنم. (جلوي خودم رو گرفتم، تازه شدم اين!!!)به يكي از همكارام هم سپردم كه اگه ديدي دارم قاطي مي‌كنم و مي زنم توي خاكي، چوب رو بردار يا چيزي تو مايه هاي نيشگون برام بفرست كه يادم بيفته كه امسال تو قراردادم چي نوشتن.
اما خوب توي اين موقعيت پشت ميز نشستن و اصطلاحاً مديريت كردن، عذاب وجداني به جونم انداخته كه نگو نپرس. راستش هنوز هم منتظرم كه هر لحظه يه بلاي اسماني سهمگين از يه جايي كه انتظارش رو ندارم، بر سرم نازل بشه، در چنين وضعيتي تنها كاري كه مي‌تونم بكنم، چون هنوز به تغيير وضعيت فعلي عادت نكردم و ديگران هم اونطوري كار نمي كنند كه من مي خوام. اينه كه خودم و با نوشتن مشغول كنم.
چند دقيقه بعد...
نخير...بي فايده است. به طرز وحشتناكي دور و برم و حتي توي دستم خاليه (منظورم از نظر مالي نيست ها، از نظر كاري)؛ به ندرت پيش مياد كه كاري كه فقط مربوط به خودم ميشه برا انجام دادن نداشته باشم. از همون لحظه هاي سِر شدنه كه قبلاً توضيحش داده بودم. تمام روز دويدم و حالا... واقعيتش خودمو زدم به رگ بي خيالي و سعي كردم كمترين ارتباط ديداري و شنيداري‌اي با بقيه بچه ها داشته باشم. هد فون رو روي گوشم گذاشتم كه مثلاً صدايي كه تو گوشم مي پيچه، يه كم ارومم كنه، اما اينم فايده نداره، بيكاري ذهني خودم جدا از تلفن هاست، درواقع جواب دادن به تلفن ها اصلا كار محسوب نمي شه...دقه (دقيقه)اي يه بار اين تلفن نفس بريده زنگ مي زنه و چون ظاهراً هيچكس مثل من از همه چي خبر نداره، صاف و بدون سوال و جواب همشون وصل مي‌شن به من. يعني اي كيو در حد دمپايي،‌ حتي به خودشون زحمت نمي دن چند تا ايميل بخونن يا چند تا سايت اقتصادي رو ورق بزنن يا چه مي دونم يه نگاهي به نامه هايي كه در طول روز برامون مي‌فرستند، بندازن ببينن آخه دنيا دست كيه. دقت كردم كه فقط براي چيزي خوردن يا دستشويي رفتن از پشت ميزشون بلند مي شن. بقيه وقتشون رو يا دارن با دوستاشون چت مي كنن يا تجربيات آشپزي و بچه داريشون رو به هم انتقال مي‌دن. البته بايد يه كمي هم بهشون حق بدم، چون وقتي انتظارات كاري از ادم مشخص نباشه، احساس مسئوليت كردن در قبال هر چيزي بي‌معنيه.
اما بعضي موقع‌ها تو اوج تنهايي و فشار كاري اي كه اموري مثل پاسخ گويي به يه سري منشي و كارمند گيج تر از بچه هاي خودمون يا برگزاري كلاس اموزشي تلفني اينكه چه طور بعضي مديرها ايميل هاشون رو چك كنن يا چطور پيوست هاي ايميل هاي منو پرينت بگيرن يا چطور فرم هاي فلان سازمان رو پر كنن، بهم تحميل مي‌كنه، به اين موضوع فكر مي‌كنم كه اگه ازدواج كرده بودم، الان بچه‌‌ام كلاس پنجم بود و داشتم براش دنبال يه مدرسه راهنمايي خوب مي‌گشتم يا چه مي دونم حداقل داشتم تو فلان ايالت از فلان كشور براي خودم كنار ساحلي يا بالاي كوهي حال مي‌كردم.
ديشب هم توي خونه حس مشابهي داشتم...بيرون اتاق همه مشغول صحبت بودن‌، گاهي بحثي، گاهي خنده‌اي، اما من در واقع خودمو توي اتاقم حبس كرده بودم. توي بدترين حالت فكر مي كنم وقتي چيزي براي گفتن به بقيه ندارم، حداقل جايي رو هم اشغال نكنم. اما خوب عذاب وجدان نبودن توي جمع هم چيزي نبود كه بشه حسش نكرد. خلاصه مثلاً داشتم يه كتاب جديد مي خوندم، از نويسنده كه خيلي دوستش دارم،‌ در واقع از فيلمساز و فيلم نامه نويسي كه خيلي دوستش دارم... معمولاً حالم خوب باشه ياد بد، فرقي نمي كنه، هميشه يه چيزي براي خوندن دارم، اگر نداشته باشم، حتماً چند صفحه اي مي نويسم. اما راستش نمي دونم ديشب حالم به جا نبود يا اصلاً چه مرگم بود كه خلاصه تنها حسي كه هر لحظه ممكن بود، برام پيش بياد، حس تهوع بود. دركي از مفهوم عشقي كه نويسنده داشت سعي مي كرد برام توضيح بده، نداشتم. واژه ها همون واژه هاي هميشگي بودن، تم متن هم آروم و گزارشي بود و آميخته به طنزي كه من با آن غريبه نبودم، حتي خلاقيت ساخت واژه‌هاي جديد فارسي تو دستگاه هاي آوايي غربي هم كه تخصص اوست، نتوانست منو سر ذوق بياره و بكشونه كه بيشتر از 100 صفحه از اين رمان رو بخونم(تازه 100 صفحه اش رو خوندم!). كتاب را بستم و محترمانه يك گوشه اي پرتش كردم و بعد انگار كه بخوام بچه گول بزنم، خودمو راضي كردم كه چون الان خوابم مياد و خسته‌ام، فردا بقيه اش رو مي خونم.
اما خوابم نبرد كه نبرد. فكرم مشغول بود. به همه چيز فكر مي كردم، به چهره ها، به اونايي كه دوستشون داشتم و ديگه نيستن، به اونايي كه دوستشون ندارم و هستن، به اونايي كه در ارزوي بودن با اونا هستم ولي شرايط زندگيم اجازه مانور بيشتر بهمو نمي ده، به اونايي كه بهم نزديك ميشن درست مثل اون موقعي كه كريستف كلمب به امريكا نزديك شد، اول كنجكاو و بعد كاشف و بعد مهاجم، به اونايي كه خيال مي كنن من هندوستانم اما يه كم بعد كه دوري توي اين زمين مي زنن، مي فهمن امريكا هم نيستم و اين سرزمين دست نخورده محض رضاي خدا يك دونه سرخپوست هم براي كشتن نداره،‌ به مامان جان كه ساكته و دانا، به بابا خان كه تو عوالم خودش سير مي كنه،‌ به برادرم كه تازه تو بيست و پنج سالگي داره پر وبال باز مي كنه و خودم گهگاه پرش مي دم كه يه دوري بزنه توي اين عالم، به همشاگردي قديمي‌ام كه پرستاره و اين جمله دايي جان ناپلئون بدجوري درموردش صدق مي كنه كه "قاسم، اون چيزي كه نهايت نداره، خريته" و بماند كه چه مي كنه و چه طور هم مي كنه و كجا مي كنه، به خواهر ناتني دوستم، فكر مي‌كنم كه مي‌خواد به خاطر رفتن از ايران شوهر ‌كنه و اصولاً براش فرقي هم نداره اين خارج عراق باشه يا آلمان يا هونولولو، از من مي خواد بهش الماني درس بدم و از عراقيه مي خواد كه عصر ها باهاش بره كافي شاپ يا تئاتر كه وقتش بگذره و از اون يكي خدا مي دونه چي مي‌خواد. به اون پسري فكر مي كنم درگير روزنامه نگاريشه و هر وقت سوژه كم مياره مياد سراغ من كه تو الي و بلي و اگه من تو رو نداشتم تا حالا صد بار خودكشي كرده بودم و تو منبع الهامات ناب مني و از اين دسته خزعبلات كه يكي به خودش بگه طرف رو از لوستر كريستال وسط پذيراييشون دار مي‌زنه؛‌
خدارو شكر كه توي اين مدت اس ام اس ها هم قطعه و وير اين به جونم نمي‌افته كه وقتي از يه جمله اي خوشم مي‌اد يا فكر مي كنم ممكنه به درد ديگران بخوره، اونو اس ام اس كنم كه بعدش به همين دليل ساده به خيلي چيزها متهم بشم... فقط هم به خاطر خودداري‌ام از وارد شدن به حوزه يكي سري از بحث هاي مهم با افراد خاص اما بي‌نتيجه براي خودم، كه فكر كردن بهشون وقت زيادي ازم مي‌گيره و كلي سوال بي‌جواب توي ذهنم سرازير مي كنه.
دردناكه چون از طرف همين ادم هاي خاص بارها به چيزهايي متهم مي‌شم كه حتي در حالت عادي هم از ذهنم نمي‌گذره... . متهم مي‌شم به اينكه دارم با سكوتم ادم هاي اطرافم رو بازي مي دم. متهم مي‌شم به اينكه از بازي دادن ديگران كيف مي كنم، متهم مي‌شم كه چون خودم چيزي براي ارائه ندارم يا قدرت اجراي خواسته هامو ندارم ارتباطاتم به گرفتن اطلاعات از اونا خلاصه مي‌شه و در اين بين دنبال كسي مي‌گردم كه توانايي برآورده كردن خواسته هاي من يا افكار منو داشته باشه. متهم مي‌شم كه چون نتونستم از اون دسته ادم هاي به اصطلاح "توانا" به صورت منطقي عبور كنم، به مرورحذفشون مي كنم يا هر وقت كه مي خوام بايد باشن و هروقت كه نمي خوام نبايد يا چه مي دونم هر چيزي كه درواقع تعبيرهاي ذهني خودشون از سكوت منه .
خلاصه اينكه اين ذهن لعنتي به همه چي فكر مي كنه الا به سكوت و ارامش. الا به يكي دو دقيقه هواي تازه، الا به يكي دو تا نفسي كه با ارامش بالا و پايين بره بي دغدغه ...
هرچي بخوام خودمو گول بزنم كه هيچيم نيست، اوضاع بدتر ميشه، خر كه نيستم، خودم كه مي دونم كه يه مرگي دارم و بدبختانه يا خوشبختانه مي دونم كه چي مرگمه و باز هم مي دونم كه درموني هم نداره غير از گذر زمان.
جايي يكي از بچه ها برام نوشته بود:
آدم‌های عاشق، خلاقند. عاشق ترها خلاق تر. وقتی هیچ راهی به جز گفتن چند کلمه پیش پا افتاده پیدا نمی کنی که عشقتوا بگی، حداقل به دنیا بد نگو، چون دیگه عاشق نیستی.