پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸

روز-داخلي-شركت



من وسايلم رو ميز كنفرانس پخش و پلا است و طراحي كه باهاش كار مي كنم داره مي زنه تو سر خودش، حالاچرا؟ چون رئيس من فرصت نداشته طرح ذهني خودش رو بعد از پنج ماه روي كاغذ بياره يا حتي به ما بگه كه چي ميخواد يا حتي فرصت نكرده كه ايميل هاشو چك كنه كه پيشنهاد هاي ناقص ما رو ببينه و اشكالاتش رو بهمون گوشزد كنه؛
و صد البته طرح ما رو هم كه عمراً نمي پسنده و ماها اصلاً در حد اين حجم عظيم ايده‌ي در حال فوران از چنين ذهن فعال و پوياي هزاره سوميش نيستيم كه. در نتيجه از ديروز تا امروز دوازده ساعتي مي‌شه كه هيچكدوم از ما دو تا نخوابيديم و داريم نبوغ بي حد و حصر ذهن خلاق رئيس رو روي كاغذ مياريم، مي‌افرينيم يا مي‌پردازيم(يا پردازش مي كنيم يا پرداخت مي كنيم يا پر...چه مي دونم بابا). وصد البته كه حق كپي رايتش مال اونه و لاغير؛
حالا كه اجالتاً اوضاع من آچار فرانسه اينگونه است: من دو تا جلسه همزمان دارم. تلفنم دائم زنگ مي زنه. از شركت بيمه دائم با موبايلم تماس مي گيرن. هر كدوم از اعضاي هيات مديره هم كه البته كار فوري دارن. يكي امار مي خواد، يكي مجله، يكي فلان مقاله رو از فلان سايت كه براش ايميل كنم، يكي تشنشه، يكي جيش داره( واي ببخشيد)، انواع و اقسام صدا ها هم دور و برم هستن، زنگ موبايل، تلفن، پرينتر، فكس، آژير دزدگير ماشين هايي كه تو خيابون پاركن و خنده هاي مديران و هرچي كه فكرش رو مي كنين... من چند تا ايميل فوري هم دارم بايد بفرستم و بين هر كلمه اي كه تايپ مي كن يكي از يه جايي صدام مي‌كنه. پي ام هاي پي در پي مسنجرم هم به علت خاموش كردن چراغم كم كم دارن تبديل مي شن به بد و بيراه، چون باورشون نمي شه كه من تو دل شهر تو وضعيت جنگي گير افتادم؛
وسط چنين مخمصه اي يكدفعه همه جا ساكت مي‌شه. ديگه هيچ صدايي نمي شنوم. سكوت محض...من اين حالت رو خوب مي شناسم. بارها برام تكرار شده...بذارين براتون توضيح بدم كه چه طوريه... شده تا حالا دچار دل درد شديدي شده باشين و يه دوساعتي روي زمين يا توي تختتون به خودتون پيچيده باشين، طوري كه نفستون بالا نياد و حتي نتونيد ناله كنيد، بعد از كلي تقلا و خوتون رو به در و ديوار كوبوندن و ساير مخلفات، يه دفعه همه چي تموم ميشه، بدنتون نسبت به درد زياد يه جور حالت بي حسي و سري پيدا مي كنه و در بهترين حالت يه دفعه از حال مي‌رين... حالا دقيقاً چنين حالتي براي من پيش مياد. در حاليكه اوضاع بقيه همكارام هم از من بهتر نيست، روي يكي از صندلي هاي ميز كنفرانس روبروي اون همكار طراحم مي‌شينم يا بهتر بگم مي افتم و همينطور كه اون طراحه داره براي من توضيح مي ده كه از ديشب ساعت ده چي بهش گذشته و چي كار كرده و من چي كار كردم و نكردم، من هم همينطور كه دارم بهش نگاه مي كنم سرمو ميذارم رو پشتي صندلي، همچين ريلكس بهش خيره مي شم. هيچي نمي‌شنوم، فقط نگاهش مي كنم. تو اين هير و ويري ويبره موبايلم به يادم اورد كه حس لامسه ام هنوز سر نشده. ديگه به ميسدكال ها و زنگ ها ننداختم فقط ديدم رو صفحه موبايلم نوشته هتل تهران...جواب دادم؛
چند ثانيه شايد بعد تر
*سلام خانمي
**سلام
*چراجواب نمي‌دي؟ اين‌رزروشنه ديونه شد بس كه گفتم تو رو برام بگيره، كم مونده بيان منو از همون بالا پرت كنن وسط خيابون
**خوبي؟
*عالي. تو چطور؟
**سرم شلوغه، من بهت زنگ بزنم؟
*نه نمي خواد... امروز مي بينمت؟
**نمي دونم، فكر نمي كنم. مگه قرا نبود بري دانشگاه...الان ساعت دوازدهه، نيمساعت ديگه بايد اونجا باشي
*بيا دنبالم با هم بريم
**نه، امروز نه. كار دارم، نمي تونم
*مسخره، من دو روز ديگه بيشتر نيستم؛تو اين هفت روز تو رو هم فقط يه بار تو لابي هتل ديدم، اونم شبيه چوب خشك، امشب(با مكث و تاكيد) بايد با من باشي
**نمي تونم، واقعاً نمي تونم. ببين من الان جلسه دارم، نمي تونم باهات حرف بزنم
اما او اصلا نمي شنوه من چي دارم ميگم. حوصله اش رو ندارم، بهانه هام هم تموم شده و اونم خريدار بهانه هاي من نيست، سرم هم يه كم گيج مي ره. پس براي چند لحظه اونو هم وارد دنياي سكوت و سري جادويي خودم مي كنم و بهش اجازه مي‌دم تا مرز جنون عصباني بشه.

بعد فقط براي اينكه چيزي گفته باشم و اين گفتگو رو تموم كنم، مي گم:
**نمي تونم... گفتم كه جلسه دارم
*لعنت به اون جلسه، لعنت به تو، بگو چقدر مي گيري براش، من سه برابر... نه پنج برابر بهت ميدم،(با تاكيد خشم آلود) نقد، فقط با من حرف بزن