دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۷

برای خاطر ناصر


هنوز هم فکر می کنم، وقتی عزیزی می میره، همه اطرافیانش هم به نوعی باهاش می میرن. حداقل اون بخشی ازشون می میره که به آینده فکر می کرده و برای هر لحظه در آینده نقشه می کشیده.

این چند روز حال خوبی نداشتم. چون خاطرات خوش گذشته رو مرور می کردم و برای تمام چیزهایی که از دست داده ام، دچار اندوه بزرگی شده ام که فقط خودم چرایی و سنگینیش رو درک می کنم. 

هنوز هم فکر می کنم، مراسم ختم و تدفین ما بی رحمانه ترین، غیر منصفانه ترین و شکنجه وارترین مراسمیه که هر کسی باهاش سرو کار داره. وقتی داخل ماجرا هستیم، زیاد متوجه نمی شیم؛ اما وقتی کمی فاصله می گیریم و آدما و عکس العمل ها رو تماشا می کنیم، تازه فکر وخیال و تحلیل های شخصیمون شروع میشه.

از مراسم دیروز آقای چشم آذر چیزی هست که بی نهایت اندوهگینم می کنه. چیزی ورای غصه بزرگی که توی قلبم احساس می کنم و افسوس بی نهایتی که هر لحظه تو وجودم می بینم.

خانمش جمله ای رو به زبون آورد که ذهنمو عمیقاً درگیر کرده. گفت: *متاسفم. ناصر چشم آذر همه عشق من بود.  عمر من بود. همه لحظه های من بود. خیلی مواظبش بودم. سعی کردم قدرشو بدونم...*
شبیه زنی صحبت می کرد که کسی انگشت اتهام به سمتش گرفته باشه و متهمش کرده به چیزی و اون جلوی این همه آدم لازم دونسته که به زبون بیاره و از خودش دفاع کنه.

شاید من اشتباه می کنم و این فقط احساس من بوده. شاید چون خودم نه دقیقاً تو چنین موقعیتی، ولی تو وضعیتی قرار گرفتم که باید از خودم دفاع می کردم و فقط سکوت کردم، این چند جمله منو متاثر کرد. 

به هر حال این اتفاق هم به یکی از چرای های بی جواب من اضافه شد... به یکی از اندوه های لحظه ایم... به یک بغض بزرگ...
آدم های زیادی هستن که یا برامون اهمیت ندارن یا مرگ و نبودنشون به نوعی خوشحالمون می کنه. اما آدم هایی هستن که برای همیشه تبدیل می شن به خاطره هایی پر از حسرت و اندوه از دست دادنشون. 
آدمایی که جای نبودنشون برای همیشه درد می کنه و زخم دوری ازشون همیشه تازه می مونه.