پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۷

ديشب داشتم داستان حسنك وزير رو مي خوندم
اونجايي كه

"چون حسنک بیامد، خواجه برپای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه، اگر خواستند یا نه، برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام، و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت: در همه ی کارها ناتمامی"

از صبح که بیدار شدم تا الان، ده بار جمله خواجه احمد رو به خودم گفتم. ولی هنوز دلم از دست خودم صاف نشده.
دائم توي سرم تكرار مي كنم: در همه ی کارها ناتمامی