کاش کمی اصرار میکردی
کاش کمی نازم را می خریدی
کاش میماندی
این روزها نگاه تو بارها به خاطرم میآید و چه ایکاشهایی که زیر لب زمزمه نمیکنم؛
چه میشد اگر زمین و آسمان را به هم میدوختی تا بمانی؟!
چه میشد اگر برایم استدلال میکردی: چرا ماندنت باید اتفاق بیفتد نه رفتنت.
میبینی؟؟؟
رسم این روزگار همیشه همینگونه است.
همیشه وقتی انگشت اشارهات را بهسوی کسی میگیری، حواست از چهار انگشت دیگرت پرت میشود.
اما کاش دستم را میگرفتی و مشت میکردی.
دلم براى تکواژهای از تو تنگشده است؛
براى نگاهت؛
ايهام سكوتت؛
حتی پذیرش و درک و تسلیمت.
ببين چه حجم از تأثیر يك نگاه را گذاشتهای و رفتهای!!!
ببين براى فهماندن مفهوم ادراک مشترک چه حجم از خالى نُمود اجبار را برایم باقى گذاشتهای!!!
و من كنار جادهای كه تو از آن رفتهای، مستأصل ماندهام بهاحتمال يك چراى منصفانه.
چرا؟
چرا نماندی؟
کاش کمی اصرار میکردی.