جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۷

خوددرگیری

دلم برای اون روزایی که یادداشت روزانه داشتم، تنگ شده. گاهی وقتا حتی وقتی از دست کسی عصبانی می شدم، کلی غر می زدم و فحشش می دادم، اما همه چی تو همون نوشته ها میومد و بعدش هم فروکش می کرد و تموم می شد... 

اما این دو سال آخر، به صورت موردی - هر چند روز یک بار شاید - هرچی به ذهنم رسیده، نوشتم. اما نه مثل گذشته... به مراتب مودب تر شدم... یه کم واقع گراتر ... یه کم اجتماعی تر ... کمی هم سعی می کنم خودمو جای طرف مقابل بذارم و از دید اون به ماجرا نگاه کنم ... نوشته هام هم بیشتر قالب داستان کوتاه به خودش گرفته... مقدمه و شرح و نقطه اوج و نتیجه گیری داره... کل ماجرا رو تو حداکثر 10 بند خلاصه می کنم (تازه اگه بخوام توضیحش بدم) و می بندمش. بیشتر هم سعی می کنم به شوخی بگیرمش و بهش بخندم تا اینکه جدی بگیرمش و باهاش دربیفتم. حتی گاهی هم همینقدر هم توضیح نمی دم... یه جمله اش می کنم و خلاص... جمله ای که اگه چند وقت بعدش برگردم و بخونمش، یادم نمیاد دلیل نوشتنش چی بوده.

فکرمی کنم، پیش ترها خیلی بهتر و دقیق تر اطرافمو می دیدم. آدما و رفتارهاشونو راحت تر پیش بینی و تحلیل می کردم. به طور عجیبی اون کاری رو که می خواستم، انجام بدم، همونطوری که تو ذهنم بود، انجام می دادم؛ بدون اینکه مجبور باشم به کسی جواب پس بدم. پای خوب و بدش هم می ایستادم. 
همین چند روز پیش داشتم می شمردم، تو این سالها چند تا اشتباه بد تو زندگیم انجام دادم که به خاطرش نتونم هیچوقت خودمو ببخشم... صادقانه به خودم جواب دادم که کمتر از ده تا بوده.

این چند روزه از تعطیلات تا این دو سه روزی که وسطش رفتم دفتر و یه سری برنامه ریزی های امسال رو انجام دادم، دارم از خودم می پرسم، چی تغییر کرده که احساس می کنم، یه فشار نامرئی روی من به وجود اومده؟؟؟ چه چیزی هست که فقط حسش می کنم اما نمی تونم بگم، ریشه اش دقیقاً کجاست؟؟؟

تنها چیزی که در این وضعیت به نظرم رسیده اینه: 
قبلاً مجبور نبودم چراییِ هر چی که تو ذهنم می چرخیده یا تصمیمی رو که می گرفتم یا عملی رو که به شیوه خودم انجام می دادم رو برای کسی توضیح بدم، اما الان احساس می کنم، هر تصمیمی که می گیرم، عواقبش فقط زندگی منو تحت تاثیر (نمی دونم چی جای تحت تاثیر بذارم) قرار نمی ده. احساس می کنم، محتاط شدم... یه وقتایی مستاصل حتی... خیلی به خودم می پیچم و بالا و پایینش می کنم. 
من اصولاً آدم حرف زدن و توضیح دادن نبودم... اما حالا که گاهی مجبورم استدلال و استنتاج رو برای اثبات فکرهای خودم به کار ببرم، حس می کنم، روش زندگی من یک تغییر اساسی کرده که با ذات من همخوانی نداره... انگار دارم خودمو لو می دم... بدتر اینکه زمان هایی که احساس می کنم ترسو شدم، همین موضوع بیشترعصبانیم می کنه.