سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۷

مدرسه که می رفتم چهارده فروردین برام عذاب بود. درد اینکه خودت درس نخون بودی به کنار، گیر معلم های عقده ای هم که میفتادی، دیگه شکنجه بود.

اما امروز ساعت ۷/۵ دفتر بودم. 
گزارش ۲۲ ساعت کارمو تو تعطیلات پرینت گرفتم... شامل ۵ تا آیین نامه... نه تا صورتجلسه عقب افتاده کارمند دروغگو و متقلبم (که به وقتش حسابشو می رسم)... تقویم جلسه های امسال تا اخر سال... قراردادهای جدید بچه ها... برنامه ریزی برای تغییرات شغلی و مسئولیت های امسال
ساعت ۸/۵ رفتم بالا کارتمو زدم و نشستم به چک کردن سایت های خبری و نامه ها و چند تا مصاحبه كاري و تا ساعت ۱۰ که رئیسم اومد، یه سری آت و آشغال رو هم از بایگانی ریختم بیرون...و بعدم نشستيم آيين نامه ها رو اديت كرديم دو تايي.

نمي دونم چي ميشد اگه اون سال ها يكي پيدا مي شد و جاي جبر و مثلثات و كلي درس هاي بي ربط و با ربط بهمون كمي اعتماد به نفس مي داد!!!
به اون سال ها كه فكر مي كنم، دلم نمي خواد حتي احتمال تكرارش هم به ذهنم بياد... 
اما اين سال ها كه بزرگ تر و پيرتر شدم، احساس بهتري دارم. اينكه فكر مي كنم و از فكري كه دارم، دفاع مي كنم و شنيده مي شم.

پ ن.:
به رئيسم مي گم، منو يه سيزده روز ديگه تعطيل كن، بشينم خونه سه چهارتا آيين نامه ديگه رو هم بنويسم.