پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹


آدم ها براي پيدا كردن معناي شورانگيزي براي زندگيشون ممكنه تا قعر جهنم هم برن
اما
حقيقت ايينه اِه  شكسته كه هر تكه اش رو كسي در دست داره

اينو اين روزها دارم مدام با خودم تكرار مي كنم. رخدادهاي اين روزهاي من مجموعه اي از علت معلول هايي شده اند كه پشت سر هم پيش مي‌ان و من فقط دارم از كنارشون مي‌گذرم. حوصله درگير شدن باهاشون رو ندارم. من مي‌خوام اين جاده رو برم، كاري ندارم كه ممكنه از اسمون سنگ بباره يا آتيش.
كسي چه مي دونه كه اگه چيزي از نظر ما بده، واقعاً بده يا نه، عين خوبيه؛ كسي چه مي‌دونه. ياد گرفتم كه گاهي ادم بايد چشم‌هاش رو ببينده و بگذره، غرولند خودم رو ميكنم ها، اما اينو خوب ياد گرفتم.

كمي سخت شد. دركش هم براي خودم هم سخته. الان چند وقتي هست كه دارم يه مجموعه داستان اپيزوديك رو تو خواب هام مي بينم. كه هر بار يك تكه اش تو واقعيت روزهام اتفاق مي افته و من مي‌دونم داره از كجا آب مي‌خوره. عناصري از جاده، كوه، ماه، درخت، كلبه، مبل، خاك، دره، مرتع، خونه، پنبه، بادام، سيب، انگور، نور، شيشه، آب، بوسه، ترس، جسد، چاي و خيلي چيزهاي ديگه به وفور توي اين  روياها پيدا ميشه. اين روزا دلم مي خواد كمتر فكر كنم. مي‌خوام اجازه بدم ببينم اخر اين سريال به كجا ختم ميشه. الان تو اپيزود پنجمم.

به قول يه بنده خدايي:

من به خدا ايمان دارم، اما حالا خسته تر از اونم كه ايمانم رو حفظ كنم.