یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

خلاق بودن...

اينم موضوعيه براي خودش‌ها ... اي بابا! چه بساطي داريم ما با اين روشنفكري كپك زدمون و كلي مفهوم فلسفي كوفتي تو زندگيمون؛ يعني يه روز نيست كه ما سرمون تو كار خودمون باشه و ماستمون رو بخوريم؟

نميشه انگار... من اينكاره نيستم كه از كنار پديده ها بي اعتنا بگذرم...امروز اتفاقاً اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث بشه من جذب اين موضوع بشم. ولي گاهي روند عادي زندگي آدمو وادار مي‌كنه، دست به يه كارايي بزنه كه مدتي بوده مي‌خواسته كنارشون بذاره... مرضه ديگه!
 اين عادت رو دارم هر چند وقت يكبار با تمام مشغله فكري و كاري‌ام دور و برم رو از همه چيز خالي مي‌كنم...-يعني در حد سكوت مطلق ها!- اونوقت اون كاري رو مي‌كنم كه واقعاً دلم مي‌خواد؛ امروز هم از اون روزا بود.

امروز بعد از مدت‌ها بيشتر وقتمو گذاشتم براي درس خوندن. اين شايد تنها اتفاق خوبي بود كه توي حداقل يك ماه  گذشته برام افتاده. بعد از مدت‌ها اين حس لذت‌بخشيه كه دست به كاري متفاوت از نوع دلي زده‌ام، هم نوشته‌ام، هم صحبت كرده‌ام، هم گوش داده‌ام و هم ياد داده‌ام.

اما دليلي كه باعث شد كه امروز محو واژه "خلاقيت" بشم، يك ربع زماني بود كه داشتم صحبت هاي همكلاسي هايم را مي‌شنيدم تا  كلاس شروع بشه.
گاهي اين سوال برام پيش مياد كه اصلا ضرورت ياد گرفتن چيه وقتي كه بعضي ادم ها حتي 30-40 سالشون هم كه ميشه، دركي از ياد گرفتن و فهميدن ندارن چه برسه به اينكه چرايي‌اش رو بتونن توضيح بدن. من معمولاً تو جمع زياد صحبت نمي كنم، بيشتر گوش مي‌دم. امروز خيلي اتفاقي در فضايي قرار گرفتم كه مجبور شدم حرفهاي يك مشت بچه مدرسه اي رو از زبون تعدادي آدم 30-40 ساله بشنوم.

فضاي سورئال باحالي ساخته بودند اينا!

اِ...اِ...اِ... انگار نه انگار كه اينا براي خودشون كار دارن، مهندسن... معلمن يا هنرمند... زن و بچه دارن اصلاً ...نشسته بودند پشت سر استادي حرف مي‌زدن كه اگه خودشو نمي شناسم، ولي ترجمه هاشو خوندم و مي‌دونم جزء معدود آدم هايي هست كه به معني واقعي اينكاره است و بدتر از اون اين همه سال فعاليتشو با نادوني زير سوال و عيب‌جويي هاي بچگانه‌شون مي‌بردن. كه خوب درس نمي‌ده، خوب كار نمي كنه، بين بچه ها فرق مي‌ذاره، با فلاني و بيساري لجه و از اين حرفا.

آدم وقتي اين انتقادها رو از كسايي مي‌شنوه كه حالا...يه جايگاهي تو جامعه دارن، در وهله اول -با نهايت خوشبيني و البته تحير-  فكر مي‌كنه كه خَب طرفاش يه چيزي بارشونه ديگه، يا يه چيزي ميدونن حتماً كه من نمي‌دونم. اما چند دقيقه كافيه كه بگذره كه يه آدم معمولي (نه با هوش بالا) هم متوجه بشه همين موجودات منتقد حتي تكاليفشون رو انجام ندادند و همراه خودشون نياوردند چه برسه به اينكه بخوان درباره‌اش صحبت هم بكنن.
حالا حال كسي رو تصور كنيد كه يه صبح تا عصر سر كار نرفته كه وقت بذاره روي چيزي كه علاقه‌اشه و بعد مجبوره كه به تشخيص معلمش بشينه كنار همون موجودات و باهاشون ديالوگ كنه. حس كسي رو داشتم كه بايد با بازيگرهاي يك فيلم كمدي كه قبلاً ديدم تو يه موقعيت جدي قرار بگيرم و نخندم.

يعني واقعاً مي‌خواستم موهامو دونه دونه بكنم.

اينجاست كه تازه مفهوم خلاقيت معلوم ميشه... اصولا از نظر...چي چي شناسي(!) خلاقيت تقریبا همیشه در مواجه با یک پدیده یا چالش خارجی اتفاق می افته. مثلا یک نوشته ای رو می خوني و بعد حس می کني طرف حق مطلبشو ادا نکرده و ناگهان ...خلاقیت بشريه كه پرتاش می‌کنه به در و ديوار و هر چي كه دور و برشه رنگي مي كنه. بعد اگه تو آدم خوش شانسي باشي، به يه بينش جديد مي‌رسي يا يه تئوري جديد كشف مي كني در حد كريستف كلمب كه ميخواست يه جا ديگه بره از يه جا ديگه سردرآورد. اما امان از اون روزي كه تو تو قحطي يه پديده بيروني -يا چه مي‌دونم يه انگيزه دروني- (يه چيزي كه توي تو جرقه ايجاد كنه) بموني... اينجاست كه خلاقيت كه سهله، تفكر هم غير ممكنه مي‌شه.

امروز از موقعي كه برگشتم خونه تمام مدت داشتم به اين فكر مي‌كردم كه چرا آدم ها به جاي اينكه به روي تابلويي نگاه كنند، به پشتش نگاه نمي‌كنن...آدم وقتي به روي تابلويي نگاه مي كنه ، خَب فقط نگاه مي‌كنه، اما وقتي به پشتش نگاه مي‌كنه، بهش فكر مي‌كنه.

پ.ن: انتظار فكر كردن از بعضي ها خودش به خودي خود انتظار زيادي هست، بار اين آدم ها رو با درخواست حرف نزدن سنگين‌ترنمي‌كنم.