شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸


...
اسمان زمستان؛ اسمان خاموشي كه بسا در مورد خورشيدش نيز خاموشي مي گزيند!
جهشگاه همه چيزهاي خوب هزار توست. چيزهاي خوب بازيگوش از پي لذ ت به پهنه هستي مي جهند. چگونه تواند بود كه انان اين كار را تنها يكبار كنند؟
از جمله چيز هاي خوب بازيگوش خاموشي ديرپاست و همچون اسمان زمستان با روي روشن گردچشم نگريستن و چون او درباره خورشيد و اراده خورشيدي استوار خويش خاموشي گزيدن. همانا كه من اين هنر و بازيگوشي زمستاني را نيك اموخته ام
خوش ترين شرارت و هنر نزد من همين است كه خاموشي ام آموخته است با خاموش ماندن خود را فاش نكند.
با تقتاق كلمات و تاس ها منتظران باوقار را به بازي مي گيرم تا خواست و مقصودم از چنگ اين ناظران عبوس به در رود.
خاموشي روشن دير انجام را از آن رو بهر خويش بنياد كرده ام تا هيچ كس نتواند در بن و درخواست آخرينم فرونگرد، زيرا بسا مردم زيرك ديده ام كه روي در نقاب پوشانده و آب خويش را گل آلود كرده اند تا كسي نتواند درون و ژرفناي ايشان را بنگرد اما بد گمانان و فندق شكنان زيرك تر درست به سراغ ايشان امده و نهفته ترين ماهي ايشان را بيرون كشيده اند.
و اما زيركترين خاموشان نزد من روشنانند و راستان و شفافان. بن آنان چندان ژرف است كه صافترين آبها نيز آنان را فاش نتواند كرد. تو اي آسمان خاموش ريش برفي زمستان! اي گرد چشم سر سپيد، كه بر فراز مني! تو اي مثال آسمان روانم و بازيگوشي اش
مگر من نمي بايد همچون بلعيدگان خود را پنهان كنم تا روانم را از هم ندرند؟ مگر نبايد با چوبپا راه روم تا بلندي پاهايم به چشمشان نيايد؟ به چشم اين رشكوران و گزند آوران پيرامونم همه؛
اين روان هاي دود زده، گرم خانه نشين، ته كشيده، كپك زده،ماتم زده! رشك انان چگونه شادماني مرا تاب تواند آورد؟
ازين رو تنها يخ و زمستان قله هايم را نشانشان مي دهم؛ نه اين را كه كوهم ميان بندهاي آفتاب را همه بر گرد خويش بسته است؛
انان تنها توفِش بوران هاي زمستاني ام را مي شنوند و نه اين را كه من، چون بادهاي پراشتياق و سنگين و داغ جنوب درياهاي گرم را نيز درمي نوردم. به خاطر پيشامدهاي ناگوار و حادثه هايي كه بر من مي گذرد نيز دل مي سوزاند. اما كلام من مي فرمايد: حادثه را بهل تا كه نزد من آيد: او چون كودك خردسال بي گناه است.
آنان چگونه مي توانند شادكامي مرا تاب اورند اگر من پيشامدهاي ناگوار و بي برگي هاي زمستاني و كلاه هايي از پوست خرس و بالاپوش هايي از آسمان برفي را بر شادكامي خويش نمي پوشاندم؟
اگر خود بر رحم آوري ايشان رحم نمي آوردم؛ رحم اوري اين رشكوران و گزند اوران!
اگر خود دربرابرشان آه نمي كشيدم و از سرما به خود نمي لرزيدم و با شكيب خود را وا نمي گذاشتم كه در رحم اوري شان فروپوشانده شوم.
بازيگوشي و نيك خواهي خردمندانه روانم اين است كه زمستان ها و بوران هاي يخبندانش را پنهان نمي كند؛ و نيز سرمازدگي هايش را. تنهايي يكي را گريز يك بيمار است و ديگري را گريز از بيماران. بگذار اين دو نان تنگ چشم و مسكين پيرامونم همه بشنوند كه از سرماي زمستان لرزانم و آه كشان! با چنين آه و لرزي همچنان از اتاق هاي گرمشان گريزانم. بگذار بر من رحم اورند و با من به خاطر سرمازدگي هايم آه كشند و بنالند كه : سرانجام يخ دانايي او را خشك خواهد كرد.اما من در اين ميان با پاهاي گرم بر كوه زيتون خويش چپ و راست مي پويم و درگوشه آفتابگيركوه زيتون خويش آواز ميخوانم و بر رحم ها همه خنده مي زنم.

چنين گفت زرتشت