چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

عطش


يك ماهي ميشود كه درگير كارهاي اجرايي نمايشگاه نفت هستم. اسمش اين هست كه يك غرفه داريم و 4 روز هم بيشتر نيست... كل مساله هم واقعاً همين هست، اما چيزي كه مثل هميشه قلقلكم مي دهد، جمعي از موجوداتي هستند كه ... خيلي جالبند... خيلي جالب... يعني اگر ادم مشكل كاري با انها نداشته باشد و فقط يك ناظر باشد، حسي را پيدا مي كند كه وقتي داريم يك فيلم كمدي ان هم از نوع اسلپ - استيك تماشا مي كنيم.جالب تر از اين ادم ها روش كارشان هست كه از يك پروژه تا يك پروژه ديگر حتي يك واو هم تغيير نمي كند. درست نمي دانم كه اگر روابط اين موجودات غريب را از انها بگيريم چه چيزي از انها باقي مي ماند.امروزوقتي شروع كردم به نوشتن مي خواستم در مورد همين موضوع بنويسم ... اما راستش منصرف شدم ... دنياي عجيبي شده واقعاً تمام امروزداشتم به اين فكر مي كردم كه چرا ادم ها در عين اينكه انقدر باهم تفاوت دارند، اما در يك چيز مشتركند و آن حس تملك است. تملك هر چيزي ، فرقي نمي كنه... ساعت ها دم از كلي اخلاق و معرفت و علم مي زنند و كلي ژست روشنفكري مي گيرند اما پاي منافعشون كه وسط مياد حاضرند همه چيز رو له كنند. شايد بعضي ها بگويند كه نه اينكه مي گويي همه گير نيست و استثناء هم داريم... اما واقعيت غير از اين نيست... ادمي زاده لابيرنت هزارتويي هست كه فقط خودش مي داند كه چيست. اينكه امروز چه شد و چرا اين متن رو نوشتم خيلي مفصل هست و چندين صفحه هم برايش كم است، فقط به اين سخن از بايزيد بسطامي بسنده مي كنم كه گقت:

روشن تر از خاموشي چراغي نديدم
وسخني به از بي سخني نشنيدم
ساكن سراي سكوت شدم
و صدر صابري درپوشيدم
مرغي گشتم
چشم او از يگانگي، پر او از هميشگي
در هواي بي چگونگي پريدم
كاسه اي بياشاميدم كه هرگز تا ابد
از تشنگي او سيراب نشدم

ما همه مي دانيم كه تشنه ايم اما دردمان اينست كه عطشمان را از راهش برطرف نمي كنيم. اينست كه سالها و سالهاست كه سرگردانيم و دائم مي چرخيم و فكر هم مي كنيم دنياست كه دارد دور ما مي چرخد، غافل از اينكه اگه اين چرخه به هر دليلي بايستد خود ما اولين كسي هستيم كه از آن به بيرون پرتاب مي شويم.