دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳

خسته ام؛
ازدست خودم خسته ام.
ازاينكه حرف دلمو ميدونم چيه، اما شجاعتشو ندارم پاي دلم وايستم.
حتي شجاعتشم ندارم پاي خوب و بدش وايستم.
ترس بدي افتاده توي دلم.
ترس از دست دادن رهام نميكنه.
از دست دادن خود واقعيم...اون احساسي كه فقط خودم مي دونم چيه و از كجاست...از دست دادن اون چيزي كه عمري براي ثمر دادنش تلاش كردم اما حالا كه تو يه قدمي اش، دارم از ترس سكته مي كنم كه مبادا لايقش نباشم؛ كه مبادا همه اش يه سراب باشه... يه دلخوش كنك ساده!
يادم رفته بود كه يه روزي مي گفتم، اگر براي زندگيت نجنگي، هميشه اسير باقي مي موني.
چه دانستم كه اين سودا مرا زين سان كند مجنون...