جمعه، دی ۱۲، ۱۳۹۳

گفتم: مي داني واحد دوست داشتن چيست؟
گفت: بغل.
خنديدم.
گفت: بغل - بغل دوستت دارم.
گفتم: اختيار عشقت را كه ندارم. به جبر فراقت دلخوشم.
نشنيد. زبان مرا نمي دانست شايد. 
به زبان خودش گفتم برايش كه بداند "نه" پايان بعضي چيزها نمي شود هرگز:
گفتم:
گاهي
عادت مي كني و نمي پذيري
عادت مي كني و مي گذري
عادت مي كني و همراه مي شوي
اما عادت نمي شوند بعضي چيزها
مي داني؟
در بعضي آدم ها
گاهي يك رگه اي هست
درست مثل رگه ي عميقي در يك ياقوت خفته
بايد احتياط كني؛
اگر ناشي باشي و بتراشيش،
ترك بر مي دارد؛
خرد مي شود.
عاشق كه باشي، گوهرت را به اقتضايش مي تراشي.