يه فيلمي رو دارم مي بينم كه با نگاهي به كتاب فراسوي نيك و بد نيچه ساخته شده و شخصيت اصليش هم خود نيچه است. بعد مثلاً دو دقيقه اش رو نگاه مي كنم و اونوقت مغزم هنگ مي كنه، دوباره چند روز بعد مي رم سراغش و دوباره دو دقيقه ديگه اش...
الان داشتم يه گزارش مي نوشتم، يهو اين به ذهنم رسيد گفتم اگه ننويسم، حتماً يادم مي ره.
يه جايي خوندم كه نيچه مبتلا به فلج مغزي شده بود...
تو اين ده - بيست دقيقه اي كه از فيلم ديدم و چند صفحه اي هم كه از مقدمه و فصل اول فراسوي نيك و بد رو خونده ام، عبارت der Wille zur Wahrheit مجذوبم كرده.
فصل اول اينطوري شروع ميشه:
*خواست حقيقت، كه هنوز سر آن دارد كه ما را به دامن بسي ماجراها بكشاند، همان حقيقت دوستي نامدار، كه تاكنون فيلسوفان همه با احترام از آن دم زده اند، چه پرسش ها كه در برابر ما ننهاده است! چه پرسش هاي شگفت و شرارت آميز و پرسيدني !...*
بعد ياد جمله اي افتادم كه يه سالي اول سررسيدم نوشته بودم و هركي مي خوندش مي گفت، چرا انقد پيچيده به زندگي نگاه مي كني؛ زندگي ساده تر از اونيه كه تو فكر مي كني.
بعد به اين فكر كردم كه آدما وقتي با چرايي و چيستي يك چيز درگير مي شن اگه خيلي قوي باشن و فلج مغزي نگيرن، به جايي مي رسن كه فكر كردن رو رها مي كنن تا خواست حقيقت براشون تصميم بگيره و اونو به مسيري ببره كه خودش مي خواد.
پ ن.:
١)
و اون جمله اين بود:
محيط تفسير خودشو از حقيقت به ما ميده؛ با چهارچوب هاي خودش؛ در يك زمان معين و در تبعيت از يك سير قدرت. و اينكه اين تفسير الزاما خود"حقيقت" نيست. حقيقت اين است كه هرگاه نزديك شدم و خواستم، بيشتر از من دور شد.
٢)
فيلم سختيه؛ نمي دونم كي تموم بشه.
٣)
الان واسه نتيجه گيري از فيلم زوده؛ اما ما آدما معمولاً وقتي وارد زير و روي يه چيزي مي شيم، يا مي تونيم اون چيزي رو كه ازش درك مي كنيم براساس مشاهداتمون توضيح بديم (كه الزاماً به اين معني نيست كه بقيه هم حرفامونو مي فهمن) يا اينكه اون چيزو نمي فهميم و از اساس بهش گند مي زنيم و (حتي به خودمون)