ديروز اتاقمو بهم تحويل دادن و من اصلاً خوشحال نيستم كه يكي رفته و من اومدم سر جاش نشستم.
هم خوشحال نيستم و هم نشون مي دم كه خوشحال نيستم.
يه صورتجلسه نوشتن و هرچي رو كه بايد به من تحويل مي دادن( از سند و مدرك و هزارتا كوفت ديگه)، دادن و يه مراسم توديع مسخره و پر از تعارف هاي رايج و بي ارزش و البته در كنارش با ناهار هم راه انداختن كه صميميت مجلس كامل بشه.
رفتم طبقه پايين كه يه كم از جو طبقه بالا بيام بيرون.
اين اواخر هر وقت به يه بهانه اي اومدم پايين چند دقيقه بعد هم رئيسم دنبالم اومده پايين. نمي دونم از چي نگرانه، اما اينكارو مي كنه.
شنيدم صدام كرد. رفتم پيشش ببينم چي كار داره.
داشت رمز گاو صندوق غول پيكري كه هنوزم نمي دونم چي بايد توش گذاشته بشه رو بهم ياد مي داد. يه نگاه بهم كرد و گفت: دخترم اون (مدير قبلي) رفت. بايد اينو بپذيريش.
گفتم: يه خياطي تو يه بازاري يه كوزه كنارش گذاشته بود و هركي مي مرد، يه سنگ مينداخت توش. يه روزم خودش مرد و شاگردش سنگشو انداخت تو كوزه. حالا حكايت منه. من نمي خوام به يه جايي برسم كه يكي بياد سنگ منو بندازه تو كوزه. ترجيح مي دم خودم برم.
البته اين قصه و حكايت و متلك ها تغييري تو وضعيت موجود نداد. رئيس قبلي با شامورتي بازي و حرف مفت و شايعه و تعريف تو ظاهر و پشت سر گويي و عليرغم تمام توانايي هاش و حق آب و گلي كه به گردن مجموعه داشت، رفت و من اومدم جاش.
و احتمال اين هست كه يه روز يكي هم از قيافه و قوانين من خوشش نياد و همين بلا رو سر من بياره.
فقط دلم مي خواد روزي برسه كه انقد به آدما بي نياز بشم، تو چنين روزي راحت از در برم بيرون و اونو پشت سرم محكم بكوبم بهم و بگم به درك!