گفتند چیزی بگو که برای زیر یک قاب عکس مناسب باشد
گفتم بنویسند:
انتهای زندگی مرگ است، فرقش تنها در این است که بگویند:
حیف شد مُرد
یا
خوب شد که مُرد
همیشه با مفهوم زندگی و خوشبختی مشکل داشتم؛ همیشه با هم قاطیشون می کردم. نمی فهمیدمشون؛ اینکه آدم اول باید زندگی کنه بعد خوشبخت بشه، یا اول خوشبخت بشه بعد بتونه، زندگی کنه. بعدترش فکر می کردم، این زندگیه که داره منو می بلعه و منم که باید باهاش همراه بشم و خوشبختی هم این وسط یه جور دلخوشکُنَکِه. فکر می کردم زندگی از پیش تعیین شده و غیرقابل تغییره و باید به اجبار پذیرفتش و خوشبختی هم همینطوری الکی این وسط وِلِه.
همین الانم درک درستی ازشون ندارم. نه از زندگی و نه از خوشبختی. اما الان فکر می کنم، بیشتر از اینکه هر دوتاشون قطعیت یا نسبیت داشته باشن، لجبازن... همه اش با آدم سر جنگ دارن و درست اون کاری رو می کنن که خلاف خواسته توئه. گاهی با هم همراهن و گاهی ضد هم. و این زندگیه که مثل خیلی از مفاهیم این دنیا نسبیت رو وارد ذهن ما کرده و این خوشبختیه که با ابهامش زندگی رو تعریف می کنه. در واقع می دونیم که هستن، اما نمی دونیم واقعیتشون چیه. به خاطر همینه که وقتی با مرگ مواجه می شیم، دست و بالمونو گم می کنیم و می ترسیم.
راستشو بگم، چیزی که من رو از مرگ میترسونه، واقعاً اینه که اطمینان دارم زندگی، بعد از من ادامه پیدا می کنه و چیزی که از من باقی می مونه، شاید چند تا عکس، چند خط نوشته، چند تا فایل صوتی و مشتی خاطره دور و نزدیک باشه که هرچی هم از اون اتفاق بگذره کم رنگ تر و کم رنگ تر بشه. فکر کردن به این چیزا خود به خود هراسناکه. اما چیزی که بیشتر از همه غمگینم می کنه، از دست دادن آدمایی هست که از خودشون کلی ردپا باقی گذاشتن. ردپاها هستن اما معلوم نیست دنبال کدومشون باید بریم که ته ماجرا به رسیدن ختم بشه... به آغوشی که همه ترس و تنهایی و تمام این فکر های هولناک رو ازمون بگیره.
بخوام عاقلانه با این داستان برخورد کنم، می گم، در این سن و سال فقط دلم می خواد تو زمانی که دارم، اون کاری رو بکنم که احساس می کنم، خوشحالم می کنه. کسی چه می دونه، چند لحظه بعد قراره چی بشه.
اما من اصولاً سعی می کنم که عاقل باشم، در مواقعی که از دستم در می ره، پر از چرای بی جواب و اندوهناکم.