امروز جلسه آخر ساله و من دوباره از كله سحر افتادم رو اون دنده...
مي دونم ساعت ٧/٥ بايد برسم دفتر و درو باز كنم كه كسي پشت در نمونه اما الان دوازه دقيقه از هفت هم گذشته و من هنوز تو تخت ولوئم و دارم غَورِ آفاق و اَنفُس مي كنم.
آخرشم مي دونم كه هیچ راه فراری هم ندارم.
امسال ديگه ندارم. مخصوصاً وقتي همين يه هفته پيش بعد از دوسال دندون روي جيگر گذاشتن روي يه نفر رو به شكل كاملاً قانوني و اونم جلوي همه كم كردم و الان تو كمينگاهه كه تلافيشو سرم دربياره.
حتی به بچه ها گفتم که برای من ناهار نگیرن، اما بعید می دونم چاره کار بشه و به حرفم گوش بدن.
باید جرات کنم و این موضوعو رو راست بهشون بگم و تا تکلیف همه مشخص بشه.
تنها راهي كه مي مونه اينه كه مهندس رئيس جان رو قانع كنم كه امروز خيلي جلسه داريم و بي خيال ذكر مصيبت بحران ها و تهديدها و لزوم صرفه جويي هاي سال آينده بشه. چون خودمون ختميم و تا تهش رو مي دونيم.
پ ن.:
١)
بحث جوجه و کباب کوبیده و خورش نیست...
هم سفره شدن از نظر من یعنی هم مرام شدن و خیلی دردناکه هم مرام شدن با یک سری جانداران...
اونم وقتی از جنسشون نیستی و تو هم نمي خواي كه آلوده شون بشي
٢)
از مصائب مديران آش خور همين بس كه هنوز گاهي يادشون ميره مديرن و صاف مي رن اونور صف پشت همه وايميستن.