مامان خانم چند وقت پيش بهم مي گفت اينايي رو كه مي نويسي، كيا مي خونن؟
فكر كردم و گفتم، يه پونزده نفر تو كانال، يه بيست - بيست و پنج نفري تو پلاس، يه نفر تو توئيتر، (دست بالاي ماجرا) يه دو نفري هم تو فيس بوك. فقط همين. چطور؟
گفت: هيچي. فقط مي خواستم بدونم.
گفتم: اوكي اوكي (احتمالاً خانواده اي رو از نگراني بيرون آوردم) و لبخندي به غايت گشاده تا حد دندان هاي عقل از خودم نشون دادم و بحث عوض شد. 😬
پ ن.:
من فرزند همون مامان خانميم كه بعد از پونزده سال فهميدم، چون راه مدرسه تا خونه دور بود، نذاشته من برم ادبيات بخونم وگرنه مديونين فكر كنيد ربطي به خود رشته ادبيات و يا نبوغ بي حد و حصر بچه هاي تجربي داشته؛ و البته ايشان هنوز هم اميدوارن كه من در آينده يك چيزي نشم؛ چون موفقيت در گمناميه و شهرت آخر و عاقبت نداره. البته از اونجايي كه ما خودمون زندگي ديده و چشيده ايم، ديگه خبر ندارن وقتي درد زياد باشه يا آدم سِر مي شه كلاً يا درست مثل من به لودگي كله سحري رو مياره (البته بجز يه وقتايي كه مثل جيمز باند دكمه انفجار ماشين رو مي زنه و خودش مي پره بيرون) كه يادش بره عصري جلسه داره و همه ازش انتظار معجزه دارن.