دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

نسل دايناسورهاي منقرض شده


ديروز عصر پنج و نيم از دفتر زدم بيرون

وقتم آزاد بود، خسته هم نبودم زياد؛ گفتم نم نمك زير بارون مي رم سمت خيابون سنايي و شاه عباس (همون ميرزاي شيرازي) دنبال هوس نوشت افزار و سرك كشيدن تو كتاب فروشي هاي زمان دبيرستانم...


چشمتون روز بد نبينه

نشون به اون نشون كه از تو تخت طاووس تا سنايي تا شاه عباس به سمت كريمخان و تا خود هفت تير تا سر بهار شيراز حتي يه دونه مغازه مورد نظر پيدا نكردم؛ اما تا چشم كار مي كرد خيابون و پياده رو پر شده بود ... پر از هيولاهاي سبز و بنفش و قرمز زشت كه انگار اين روزا به نشونه عشق واسه هم مي خرن


زمان ما بدبختا واسه هم نامه مي نوشتن پست مي كردن بعد هم منتظر مي شدن پستچي لطف كنه بياره تحويل خودشون بده.

همه نگرانيشونم اين بود مبادا دست كسي بيفته نامه شونو بخونه نتونن ديگه سر بلند كنن

😶😑


#والنتاين