دختره سر داستان همايش و خريدن كفش اسپرت جي اوكس يه دور جلوي همه به شدت مورد حمله رئيس هيات مديره قرار گرفته بود، اما همه رو با پررويي با خودش همراه كرده بود و همه شون كفش رو اون شب پوشيده بودن جز من.
اونم به دو دليل:
١- متنفرم چيزي بپوشم كه يكي ديگه عين همونو داره و مجبور باشم تبديلش كنم به لباس فرم؛ مي خواد ماركدار باشه مي خواد كوفت باشه اصن
٢- حاضرم بميرم اما كسي جرات نكنه در مورد حريم خصوصي من (كه لباس هم جزوشه) نظر بده؛ مي خواد مامانم باشه، مي خواد رئيسم باشه
بگذريم؛ اون همايش تموم شد و شرش خوابيد تا همين هفته پيش كه من جاي بچه ها رو تو طبقه ها عوض كردم. دو تا پسرا رو آوردم بالا دوتا دخترا رو فرستادم پايين (چقد حرف شنيدم از در و ديوار سر همين داستان، بماند اصلاً).
خلاصه داشتم به اين حرفا عادت مي كردم ( حتي نديد مي گرفتمشون) كه يهو هفته پيش دوشنبه تو شلوغي رفت و آمدها به گوشم رسوندن كه رئيس هيات مديره گفته فردا ناهار نيارين، مي خوام ناهار بدم.
درك اين غيرمنتظره ها مهم نيست، جمع كردن حرف و حديثاي بعدش مصيبته كه من اعصابشو ندارم؛ با اين حال هنوز داستان ناهار سه شنبه رو هضم نكرده بودم كه شنيدم پاي خريد يه عطر تا پونصد تومن و كيك تولد واسه همون دختره كه اون بالا گفتم وسطه. كارد مي زدن خونم در نميومد. يعني مگه مي شد ديگه دهن اينا رو بست؟؟؟!!!
دو هفته رو مخ همه شون كار كرده بودم كه اختلافاشونو نديد بگيرن، اما با عطر اهدايي جناب رئيس هيات مديره همه اش دود شد رفت هوا.
حالا اگه اين هديه خريدن براي همه و تو تولداي همه بود، مي شد يه جوري جمعش كرد، اما همين يه بار و واسه همين دختري كه هيشكي دل خوشي ازش نداره، يعني تف تو صورت من كه ديگه سعي نكنم آشتي جمعي راه بندازم.
انقد تيكه و كنايه و حرف شنيدم و انقد چشم و ابرو و اشاره ديدم كه حد نداشت.
بعدش تو همين اوضاع فكر كنيد توي اتاق جلسه چهارتا از مديرا نشستن و دارم در مورد خوراك ميعانات گازي فلان پالايشگاه نامه مي نويسم، يهو مي بينم دختره با كيك و شمع داره مياد تو.
فقط پاشدم و بهش گفتم "الان نه" و درو روش بستم.
نه سر ناهار رفتم نه به اون كيكه لب زدم. اما همه اونايي كه حرف مي زدن، هم حرفاشونو زدن و هم غذا و كيك رو خوردن؛
و در نهايت اتفاقي كه افتاد اين بود كه من بعد از سيزده سال سابقه مداوم و كار كردن با همه اين مديرا حسادت مي كنم به اين خانم و چشم ندارم موفقيتشو ببينمش.
از اونجايي كه كلاسشونم خيلي بالاست و عصرا واسه اينكه وقتشون تو ترافيك تلف نشه، با آژانس رئيس هفتاد ساله مي رن خونه كه زمان داشته باشن واسه كنكور آينده درس بخونن، ديشب تو راه تمام اينا رو - اونم بعد از يه هفته - به رئيس خان گفته بود و اونم امروز ظهر همه شو گذاشت كف دست من كه فلاني ديروز چي گفته و من بهش چي گفتم.
فقط به رئيسم گفتم، كاري كه از نظر من غلطه، غلطه. نخوام كاري رو بكنم، نمي كنم. مي خواد خودشو تابلو كنه به خودش مربوطه؛ مي خواد خودشيريني كنه، به خودش مربوطه، مي خواد تيگه و متلك و پشت گويي كنه، اونم به خودش مربوطه؛ اما ببينم داره مسائل شخصيشو و شخصيتيشو مياره تو دفتر، كوتاه نميام. زورمم نرسه، به قيمت زخمي شدن خودم، با جريان سازي هاش همراه نميشم. حساب بقيه شونم كه تو روي هم لاو مي تركونن و پشت سر هم بد مي گن رو هم به موقعش مي رسم.
گفتم كه امروز كه داره مي بره مي رسونتش، همينطوري بهش بگه. احتياجي ندارم كسي رفتار منو ماست مالي كنه. آدم زنده وكيل وصي نمي خواد. ضمن اينكه بلد نيستم دو رويي كنم و پشت اين و اون صفحه بذارم.