شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۵

گذشته

گاهي اوقات كه دنيا بهم سخت مي گرفت و باهاش درد دل مي كردم، كامل و در سكوت گوشم مي داد؛ يه سري كارا رو برام فهرست مي كرد. بهم مي گفت كه اينطوري انجام بده يا اونجوري بگو؛ چند تا جوك بي مزه تعريف مي كرد و خودش قاه قاه مي خنديد و بعد دستم مينداخت كه تو هيچوقت به جوكاي دست اول من نمي خندي؛ 

اما ته تهش هميشه بهم مي گفت، من هنوزم نمي خوام تو بري سر كار، اونم كاري كه اينطوري روحتو مي خوره. تو بايد وقتتو بذاري سر يه كار دلي... بايد درستو بخوني... بايد درس بدي... تو اصلاً بايد تو دانشگاه مي موندي... *اين آدمي كه جلوي منه، وقتي براي دوست داشتن نداره*


شايد درست مي گفت


گذشته هاي آدم اگه اجازه پيدا كنن، بيشتر از هر سم مهلكي اثر مي كنن. گذشته هايي كه خودت با دست هاي خودت ساختي و الان فرصت و مجال تغييرش رو نداري.