می دانی این زندگی شبیه کابوسی شده است که هرگز بیداری ندارد.
کاش چیزی شبیه بیداری بود و پس از این همه هراس و اضطراب کال به خودم می گفتم:
"نترس! تمام شد. فقط یک خواب بود"
از تو چه پنهان، امروز از همان خیابان قدیمی گذشتم.
همه چیز همانطور مثل قبل بود؛
ساختمان ها...
مغازه ها...
خیابان...
درخت ها حتی؛
نمی دانم چه شد که حواسم رفت جایی و
به یک باره از آن خیابان سر درآوردم.
تمام این روزهای شلوغ منم و یک بغض دمادم
که در ازدحام کوچه و خیابان ها می بارد.
به خانه که می آیم، همه را جمع می کنم و پشت در می گذارم
و فردا صبح دوباره با خودم می برم.
روزگار عجیبی است؛
ریسمان نقره ای از من هدیه می گیری؛
اما نصیب من از بودن تو آسمانی پیش روی پنجره است.
#نامه_ها