دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۵

تجربه هاي خاص

نمی دونم چرا الان یهو یادم افتاد ولی خب دیگه...


سه چهار ماه پیش یه روز چهارشنبه آخر وقت بود. داشتم خودمو آماده می کردم که برم خونه ولی هنوز دو ساعتی به آخر وقت مونده بود. جلسه ام تازه تموم شده بود و داشتم ایمیل هامو چک می کردم

دیدم بهم مسیج داد: در چه حالی؟

نوشتم: خوب. جلسه داره از چشمام می زنه بیرون

نوشت: الان تو جلسه ای؟

نوشتم: نه پشت جبهه ام

نوشت: شرایط طوری هست که بیام پیشت چایی بخوریم؟ بی تعارف

نوشتم: بله حتماً اگه جای دنج هم بخواین می تونیم بریم ملودی [کافه سر کوچه]. مهمون من

نوشت: اون که عالیه. من نزدیکم. کی می تونی بیایی؟

نوشتم: هر وقت رسیدید، برید داخل تا من برسم.

نوشت: ده دقیقه دیگه اونجام.

 سریع وسایمو جمع کردم و پریدم سر کوچه. قیافه احمقانه اداری دیگه نگاه کردن تو آیینه نداره. واضحه که احمقانه است و نمی شه هیچ طوری درستش کرد. فقط باید بی خیالش شد. جای مهمش اینه که  معتقدم این جور ملاقاتا رو نباید با هیچ بهانه ای از دست داد... حتی اگه چند دقیقه باشه... حتی اگه یهویی و بی برنامه قبلی باشه... و البته به آدمشم ربط داره و شرط کافیش هم همینه.


***


از آخرین باری که باهاش صحبت کرده بودم، حالش خیلی بهتربود. راحت بود... حال آدما رو حتی می شه از پشت واژه هاشون فهمید. از سبکی و روانی واژه هاشون... 

از هر دری صحبت کردیم و اون قهوه تلخشو مزه می کرد و منم شکلات داغمو


معمولاً هر بار که با هم حرف زدیم یه جای صحبتامون رسیده به داستان و کتاب و تئاتر و نمایش رادیویی... و من هنوز (با اینکه دیگه رادیو گوش نمیدم) عاشق نمایش رادیویی ام [خیلی از کتابایی رو که خوندم، اول نمایشش رو شنیدم] و اونم اینو می دونه و منم می دونم که اونم عاشق نمایش رادیوییه.


نمی دونم چی شد بحثمون کشید به سریال مناسبتی های تلویزیونی دهه شصتی. یادم میاد از همون بار اول، هر بار که باهاش حرف زدم یا دیدمش، یه جوری بین حرفام بهش یادآوری کردم که کار مناسبتی و تاریخ مصرف دار نسازه یا انجام نده. هر چند که اینم می دونم که بالاخره زندگی خرج داره. بعد من داشتم می گفتم، از موقعی که خودمو که شناختم، عاشق شنیدن بودم جای حرف زدن و دیدن. بیشتر از اینکه تو جمع باشم، یه جا می نشستم و صداها رو از هم تفکیک می کردم. بهش گفتم اولین صداهایی که تو ذهنم نقش بسته صداهای یه سری آدمای خاص بوده تو یه سری کارای غیر خاص. بعد براش یه مثال زدم. گفتم، مثلاً یه سریال در پیتی بود اون موقع ها که فلانی و فلانی بازی می کردن. از اون سریاله تنها چیز تصویریش که یادمه اورکت امریکایی تن بازیگر و صندلی های چیده شده دور اتاقی بود که همه سریالو اونجا گرفته بودن اما اون صداها باعث شد من برم سمت رادیو و نمایش های رادیويي...

یهو برگشت بهم صبر کن ببینم، فلان سریالو می گی؟ 

گفتم: آره فکر کنم.

گفت: منو توش یادت نمونده؟؟؟ منم اون داماده بودم خو

بعد بلند خندید و ادامه داد واقعاً هم در پیت بود

بهش گفتم: واقعاً خوشحالم که دیگه کار مناسبتی نمی کنین. وقتی داستان های صوتی شما رو گوش می دم، ذوق مرگ می شم. خیلی خوشحالم می کنه

گفت: برای من همین کافیه. تو کل این همه سال کار ده تا شنونده مثل تو داشته باشم، برام بسه.


پ ن.:

1)

از لحاظ تجربه ...

در تعریف کردن خاطره های هشت سالگیتون یه کم خوددارتر باشین مثل من مجبور نشین نظر شخصیتونو ماست مالی کنین که مودبانه به نظر طرفتون برسه.

2)

یادم باشه ...

آدمای خاص زندگی آدما خاص زندگی هستن. باید برای بودنشون برنامه های زندگی رو جا به جا کرد

3)

دلم یهو واسه صداش تنگ شد.