دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۵

ترس هاي واقعي

حدود ده سال پیش تو یه جلسه ای بودم که یه شرکتی می خواست از یه بانکی یه وام کلان بگیره برای توسعه کارش. همون موقع یادمه وقتی داشتم از ساختمون بانک می اومدم بیرون، منگ منگ بودم. مثل مست ها تلوتلو می خوردم

ظاهراً همه خوشحال بودن همه چیز هم خوب پیش رفته بود. اما من وحشت کرده بودم.

اون زمان من فقط یه کارمند مورد اعتماد بودم و نه هیچ چیز بیشتری و توی اون جلسه در واقع فقط یه ناظر ساده محسوب می شدم. از بانک که اومدم بیرون نمی تونستم حتی درست راه برم. هر آن ممکن بود خودمو وسایلم پخش زمین بشیم. یکی از مدیرا منو رسوند دفتر. تمام راه رو هم حرف می زد که قراره چی بشه و چی کار بکنن. موقع پیاده شدن فقط ازش پرسیدم، چطور این همه پول رو می خوایین پس بدین؟

گفت: شرکت پول خودشو در میاره.


الان ده سال از اون روز گذشته. شرکت پول خودشو در نیاورده، دو تا آپارتمانشو از دست داده، کارمنداشو اخراج کرده و بانک دو بار میلیاردی از حساب دو تا از مدیرا قسطای عقب افتاده اش رو برداشت کرده و هر لحظه ممکنه همه سهامداراش ممنوع الخروج بشن، چون پشت سفته های شرکت رو امضاء کردن.

تو این بدبختی هیچ کس هم هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسه.


می دونین، تو این اوضاع که من هنوزم یه ناظر ساده ام، داشتم فکر می کرد، چقدر وحشتناکه که آدم  ترس خودش رو که یه روزی فقط توذهنش بوده، به طور واقعی لمس کنه.