پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۵

بغرنج


تو مسیر این زندگی بعضی موقع ها به آدمی بر می خوریم که رنج مشترکی باهاش داریم

منشأ این رنج هر چی که هست، یه کوفته... 

یک اتفاق ...

یک بهانه ...

یه چیزی که هر دو رو آزار داده

یه چیزی که هر دو رو شکسته و زخمی کرده؛

یه چیزی که هم دردناکه و هم مثل خوره پیچیده به تار و پود زندگی.

این وسط اما هر کدوم به شکل اختصاصی اون رنج رو در خودش رشد میده. ما یه جور رنج می بریم  و اون یکی یه جور دیگه؛


حالا موقعیتی رو تصور کنید که به جایی رسیدیم که هیچ راهی واسه حل کردنش نمونده؛ هیچی چیزی نمی تونه، اون رنج رو کمی حتی التیام بده. اینجاست که فقط میشه با هم در موردش صحبت کنیم. هر کدوم از حال خودمون می گیم. گاهی فقط حرف خودمونو می زنیم، گاهی هم به حرف اون یکی گوش می دیم.

نکته عجیب ماجرا اینجاست که درست وقتی در جایگاه شنونده قرار می گیریم، بیشتر از اونی که به رنج خودمون و دلیلش فکر کنیم، به طرف مقابلمون فکر می کنیم. بیشتر از اونی که خودمونو دلداری بدیم، غمخوار اون یکی می شیم. فکر می کنیم، چطور میشه از این حالت بیرون بیاد؛ چطور می تونیم کار کنیم که دردش کمتر بشه؛ 

نمی دونم چه وضعیتیه؛ چه توصیفی داره اصلاً ...

:/

شاید وضعیت همون کوریه که عصا کش یه کور دیگه شده.