دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود...
 
یه وقتایی وقتي عرصه بهت تنگ مي‌شه،‌ ديگه نه دست و پا می زنی نه تلاشی می کنی، نه تقلا مي كني كه به يه ریسمونی، شاخه اي، علفي، چيزي، چنگ بزني كه لااقل از اين وضعيت بيرون بيايي....فقط نفس بریدی دیگه.
زمان برات بي معني مي شه... چشم باز مي كني، مي بيني در جا زدي. سِر شدي... حتي ديگه خودتم - اون چيزي كه قبلا بودي- نمي شناسي... يادت نيست اصلا.
بعد يهو يكي اين وسط پيدا مي‌شه و حرفاي چند سال قبل خودتو از زبونش تو قالب استدلال و طرز تفكر و حكم قطعي اش مي شنوي... اونوقته كه فقط حال الان منو پيدا مي كني.
خنده دارش (يا نمي دونم چي اش) اينجاست كه تو كلي ليچار و شِر و وِرِش رو به جونت خريدي، اما از شدت قحطي آدم سنگ صبورش هم هستي تو اين وضعيت.