جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۸

زبان كرگدن ها

دردآورترين چيز توي زندگي يك ادم اينه كه 52 دقيقه با يه نفرديگه صحبت كنه، بعد طرفش بگه:
من نمي فهمم چي داري ميگي
يا
هر جمله مشابه اين كه قبلاً گفته بوده يا در آينده خواهد گفت؛
دارم فكر مي كنم كه تصميم بگيرم
ديگه در مورد هيچي حرفي نزنم،
اظهار نظري نكنم
و عقيده مو پنهان كنم
دفتر يادداشت هاي روزانه مو هم بذارم كنار
بشم همون كارمند روزمزدي كه فقط بلده بگه چشم
اينم...
بالاخره...
يه نوعي از ُشَدِنه
بايد زندگي كرد ديگه،‌نه؟
تا ديروز فكر مي كردم عمل آدم كارت ويزيت درونشه، اما مي بينم توي اين جامعه بايد دائماً خودمو اثبات كنم. مدرك و پول و روابطمو به رخ بكشم كه اول و اخر بگم
من

هستم

انگار ديگه گذشته اون زموني كه بگن
من فكر مي كنم، پس هستم

اين جامعه دوست نداره كسي فكر كنه

چيزي كه قطعي و حتميه بايد زبون كرگدن ها رو ياد بگيرم و فراموش كنم كه يه روزي ادم بودم.
كسي زبون كرگدن ها رو بلده؟

نور حقيقي همان نوري است كه از درون انسان سرچشمه مي گيرد و به افشاي رازهاي روح و روان انسان مي پردازد و اجازه مي دهد كه از زندگي لذت ببرد. حقيقت ستاره اي است كه جز در ظلمت شب ظاهر نمي شود. حقيقت مثل تمام چيزهاي زيباي عالم است كه شنيده نخواهد شد، مگر به سخنان پوچ و دروغ اهميتي داده نشود.

جبران خليل جبران

پي نوشت
خداوندا! كمكم كن تا واژه هايم مرا آنچنان كه مشعوفم از اين درد
به رقص درآورند، شادمانه.
خداوندا!
چنانم كن كه گويي بهترين را براي بدترين بنده ات بخواهي
خداوندا!
دل آشفته اي دارم؛ آشفتگي ام از شيدايي است؛
نگاهم را و فكرم را آشفته مخواه؛
مخواه كه شيدايي ام رسوايم كند؛
شيدايي من به دانستن مباد كه مجازاتي چنين دشوار داشته باشد.
هر چند
كه
مي دانم
در تمام تاريخ رسوايي كمترين بهاي چنين جرمي است.
خداوندا!
هنوز چه بسيار واژگاني كه نمي دانم و چه فرصت اندكي دارم من؛
پس
گويا ترين واژه ها را به من عطا كن
تا آرام ترين و شيرين ترين احساساتم را
تنها به بهانه اين شيدايي ام فرياد بزنم،
بي هراس از نفهميده شدن.
من شيدايم، مخواه انچه را كه جز اين است.
كاش مي شد ژرفناي احساسم را لمس كنم
شايد
ديگر اكنونم اينگونه سرد نبود.
من آتش مي خواهم.
واي كه امشب چه مستم!
شراب مي خواهم
بيشتر، بيشتر،بيشتر،
مي خواهم تا صبح برقصم.