جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

مگر نه اينكه من به دنبال يك آغاز مي گشتم
پس چرا حالا كه ابرها دارن كنار ميرن، من در نور اين خورشيد انقدر احساس سرما مي كنم؟
چرا هميشه غم از دست دادن با منه؟
چرا وقتي به دست مي ارم ، اين غم كاسه و كوزه زندگيمو ميريزه به هم؟
و
چرا فكر مي كنم كه اين خوشي كه بهم رو كرده زياد تر از حد منه و اصلا نبايد بهش دل خوش كنم؟
چرا ؟
چرا وقتي ازم مي پرسن خوشحالي يا نه من بايد بگم كه "نمي دونم"؟
لعنت به اين...
نمي دونم به چي ، ولي لعنت به ...