روز تولدم بود و برام يه جلد كتاب و يه خودنويس خريد و ساعت هفت شب آورد دفتر
حوصله قيافه شو نداشتم. نگاه هاش آزار مي داد... حتي تعريفاش حتي نگاهش به زندگي... از اون دسته آدم هايي بود كه درست تو زماني كه تو داري سعي خودتو جمع و جور كني و بري خونه يك راست بخوابي تا فردا صبح و به هيچ چيز ديگه اي هم فكر نكني، سر و كله اش پيدا مي شد و شخصيتتو مي كشيد به سوال و مجبورت مي كرد بيفتي به ورطه اس ام اس بازي هاي جنجالي يا بحث هاي بي مورد و پوچ
گفتم حوصله شو نداشتم، اما وقتي بهم گفت كه داره مياد دفتر كه درست جلوي در ورودي وايستاده بود و نميشه از زير بار اين ملاقات فرار كرد.
كتاب رو كه بهم داد ديدم زياد نو نيست. حتي جاهاييش هم علامت گذاري شده بود. داشتم بررسيش مي كردم كه گفت كتابه ممنوعه است. رفتم از زيرزميناي انقلاب پيداش كردم. مي خوام بخوني مغزت واشه.
نشون به اون نشون كه از كمي بعد تر نه از اون آدم خبري گرفتم و نه اون كتاب رو درست و درمون خوندم لابد به زعمش مغزم تا حالا آكبند و وانشده مونده.
چند سال بعد داشتم يه ليستي رو مي خوندم از اعضاي كانون نويسندگان و روايت هاي اون اتوبوس كذايي كه مي گفتن قرار بوده بره تو دره و قتل هاي زنجيره اي...
اسم ها رو كه مي خوندم يهو چشمم افتاد به همون كتاب نخونده تو كتابخونه ام.
صاحب اون كتاب نويسنده اي بود كه عمداً يا سر يه تصفيه حساب كشته شده بود و اين روزا موضوعش گاه و بي گاه مي شه نقل محافل اپوزيستيوني.
حالا هروقت چشمم به اون كتاب تو رديف اول كتابخونه ام ميفته، به خودم مي گم: دنياي مسخره يعني اينكه مغز آدم وا بشه و نشه، بايد تاوانشو بده. و هميشه هستن موجوداتي كه آدمو به خاطر چيزي كه هست، نمي خوان.