وقتي از درون از چيزي خشمگينم و تو بيداري پسش مي زنم كه انرژيمو نگيره، تو خواب مياد سراغم.
درست مثل چند دقيقه پيش.
از كل خوابم فقط همين يه جمله يادم مونده:
*واقعاً اين دختره چقدر نااميدكننده است*
و من دقيقاً مي دونم كدوم دختره؛
و الان تو مرز خواب و بيداري يادم اومد كه چرا.
اينكه هميشه كارهايي رو كه بهش ارجاع مي دم، بايد خودمم دنبالش باشم كه مطمئن بشم انجام داده يا نه، نفرت انگيز ترين كاريه كه دارم. چون از عملش نمي فهمم كه؛ بايد مستقيم ازش بپرسم و ٧٠ به ٣٠ بهانه هاشو هم براي انجام ندادن كارهاش تحمل كنم.
اينكه از ديد مديريتي نيرويي رو فقط و فقط هزينه بدوني براي سيستم و مثل تيغ ماهي تو گلوت گير كرده و ناچاري كه بودنشو تحملش كني، خلاصه از يه جاييت مي زنه بيرون ديگه.
😑🤒