يه وقتايي با اينكه مي دونيم چقدر توانايي و چقدر قدرت حل كردن مسائل رو داريم و براي هر مساله در لحظه چند تا پيشنهاد و راه حل تو ذهنمون مياد، اما بازم رفتار يه آدم چنان درهم و داغونمون مي كنه كه بايد كلي خودمون و عملكردمونو مرور كنيم كه از اون حال بد بياييم بيرون.
اين روزا اتفاقي كه افتاده تو حجم كاري و كنترل هاي پشت سرهمي كه بايد روي كار بچه هاي دفتر و كميسيون ها تخصصي و جمع كردن كاراي عقب مونده شون انجام بدم، نتونستم نفرتي رو كه از يه جانور متظاهر كه به نظرم حضورش فقط هزينه ساليانه صد ميليوني براي دفتر داره، نشون ندم.
بدي من اينه كه بلد نيستم احساس لحظه ايم رو پنهان كنم. هر چي حس مي كنم، تو صورتم مياد.
تو جلسه هيات مديره جلوي همه گزارش منو برد زير سوال هيچي نگفتم ...
كلي اظهار نظر الكي و با پوزخند كرد هيچي نگفتم ...
پشت سرم كلي حرف به كارمنداي دفتر گفته و اونام اومدن كف دستم گذاشتن، هيچي نگفتم...
سرشو انداخت تو جلسه هايي كه بهش مربوط نبود اومد و نشست، هيچي نگفتم...
جلوي چشمم زنگ زد آمار ريز اتفاقاي دفتر (از محتواي جلسه ها تا روابط آدما با هم) رو تلفني داد به كسي كه نتونستم بفهمم كيه، بازم هيچي نگفتم...
اما آخرش وقتي هيات مديره گزارشمو كامل خوندن و امضا كردن كه بره واسه تكثير واسه ارائه تو مجمع، خفه خون گرفت و نشست سر جاش.
با اين حال الان دو روزه عين كتك خورده هام... فقط به خاطر اينكه به شدت جلوي خودمو گرفتم كه فك اين جانورو نيارم پايين.