يعني از وقتي كه اين تغييرات مثلاً مديريتي تو دفتر ما اتفاق افتاده روزي نيست كه به بهانه اي آرزو نكنم اي كاش بر مي گشتم سر همون كار قبليم.
يعني روزي نيست كه من با يكي از اينا يه داستاني نداشته باشم. حالا خوبه سرجمع پونزده نفر بيشتر نيستن و اين همه داستان دارن.
مامان خانم نگرانه. بهم ميگه همه چيزايي رو كه بلدي يادشون نده.
مگه ميشه؟؟؟ دلم نمياد. اصن مخفي كاري تو ذاتم نيست. دلم مي خواد همه با هم رشد كنيم. دلم مي خواد همه با هم احساس كنيم يه چيزايي داره تغيير مي كنه. ولي واقعاً چرا انقد كه خودم تلاش مي كنم، حركتي از اطرافم نمي بينم؟؟؟
دلم به حسابداره خوش بود كه كارشو بي دردسر و حرف و حديث انجام ميده، كه امروز شنيدم متهمه به آفتابه دزدي و حساب سازي و البته مي دونستن و به روش نمياورن.
از صبح دارم به هر وسيله اي چنگ مي زنم كه يادم بره و از خودم نپرسم، چرا سر يه سري گزارش هايي كه ازش مي خواستم مقاومت مي كرد و بهانه مياورد.