حتي حال ندارم فكر كنم چرا ولي دِشارژ و خاليم؛ حس خالي بودن پُرم كرده.
مردي ساعت ها برات حرف مي زنه، درددل مي كنه، تمام ناراحتي ها و زير و روي اين روزاي زندگيش رو برات تعريف مي كنه و تو هم فقط گوش مي دي و مي دوني پشت اين همه حرف و راه و نشاني و پيشنهاد هيچي نيست. نه براي اون و نه براي تو.
قبل ترها اما اين طور نبود.
قبل تر ها كسي از هزار كيلومتر اونورتر به تو فكر مي كرد، اينور غلغله اي به پا مي شد.
حالا ساعت ها گوش مي دي، حرف مي زني، وسطش ايميل هاتو چك مي كني، غذا مي خوري، ظرفاتو هم مي شوري و خشك مي كني، لباس هاي رنگي و سياه رو از هم جدا مي كني و مي ريزي تو لباسشويي و چند تا نامه هم مي نويسي و ...
و سرآخر هم براي اينكه فقط حرفي زده باشي، مي گي سخت نگير، درست ميشه و تق گوشيو ميذاري.