چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۵

بدهكاري كه منم

صبح اول وقت امروز 😱 چشمتون روز بد نبينه

سرماخورده رسوندم خودمو دفتر؛ به خودم اميد مي دادم امروز چهارشنبه است، فوقش دوتا جلسه دارم ديگهبعدش تا كارام تموم شه، شده ساعت ٣، جمع مي كنم، ميرم خونه تخت مي خوابم.


بچه ها پايين كلاس زبان داشتن. رفتم به يكي از نيرو خدماتي ها بگم، واسه ساعت ١١ بره كمك اون يكي كه ديدم رئيسم تو آبدارخونه نشسته داره صبحونه مي خوره. با صداي خش دار مخملي ام سلام كردم، ديدم اخمالو جوابمو داد. پيش خودم گفتم، لابد صبح زود جلسه داشته، مجبور بوده زود از خواب بيدار بشه. تو همين فكرا بودم كه يهو گفت: "بيا اينجا!!!"

پيش خودم فكر كردم، لابد مي خواد مثل هميشه صبحانه تعارف كنه، گفتم:" من صبونه خوردم."

گفت: "مي دونم صبونه خوردي، بيا اينجا!"

رفتم تو. گفتم: "بفرماييد."

گفت: "يه نگاه به اينجا بنداز! چرا اينجا انقد بهم ريخته است؟؟؟ ... اين سيما چيه از در و ديوار آويزونه؟؟؟ ... اين كارتن ها چيه ريختن تو سالن؟؟؟ ... اين مجله ها چرا همينطور ولوئن؟؟؟ ... اصلاً از اين كلاس زبان چيزيم در مياد؟؟؟ ... اينا دارن زبان مي خونن يا تفريح مي كنن؟؟؟ ... چرا اينا انقد مي خندن؟؟؟ ... صداشون تا هفت تا خونه اونور تر داره مي ره..."

گفتم: "درستش مي كنم."


يه سري كارا رو مرتب كردم و رفتم بالا تا اينا كلاسشون تموم بشه. داشتم مثلاً ايميلامو چك مي كردم اما حواسم جمع نميشد. هنوز درست نشسته بودم سر جام كه ديدم  داخليمو گرفت و گفت: " پاشو بيا اينجا!!!" رفتم تو اتاقش. هنوز سلام دومم كامل از دهنم درنيومده بود كه گفت: "تا كي مي خواي كار اينا رو خودت انجام بدي؟؟؟ بهت مي گم سيما چرا اينطورين؟ خودت جمعشون مي كني. مي گم فلان پرونده رو مي خوام. خودت مي ري مياري. فلان نامه رو مي خوام، خودت تايپ مي كني. تلفن زنگ مي خوره، خودت جواب مي دي. اينام همه شون بيكارن نشستن به هرته كِرّه. تو با اين همه حجم كار چرا براشون كار تعريف نمي كني كه اينطوري بيكار بگردن؟ حواستو جمع كن!!! اگه اينجوري ادامه بدي يه تصميم جدي در موردت مي گيرم."

گفتم: "يعني چي؟"

گفت: "ديروز بهت گفتم اين نامه رو برام تنظيم كن، نشستي تو اين همه حجم كاريت خودت نوشتي، تايپ كردي، شماره كردي امضاشم خودت گرفتي خودتم ارسال كردي. اين همه هم آدم رفته اومده، جلسه هيات مديره هم بوده... تا كي مي خواي اينطوري ادامه بدي؟"

گفتم:  "خب چي كار كنم؟ من همينم. اشكال بزرگ من اينه كه تا بخوام به هر كي توضيح بدم چي كار بايد بكنه و چطوري، خودم انجام دادم تموم شده رفته. "

گفت: "من پول اضافه ندارم بدم به اينا كه وقتشونو به بي كاري بگذرونن. همه شو از چشم تو مي بينم كه بيكار مي گردن."


پ ن.:

١)

يعني خلع سلاح شدم سر صبحي. يه هفته ازش وقت خواستم، يه گِلي به سرم بگيرم. بقيه روزم هم به خونه تكوني طبقه پايين گذشته. دو تا خاور (واقعاً!!!) آشغال و مجله و كارتن ريختم بيرون. مثلاً مي خواستم ٣ برم خونه تخت بخوابم؛ نشون به اون نشون كه ٨ از دفتر زدم بيرون.

٢)

شنبه استعفا بدم دوباره هان؟؟؟🤔