سخت ترين كار تو دنيا اينه مردي رو كه غمگينه، بخواي آروم كني در حاليكه مي دوني تنها ابزاري كه داري چند تا واژه است.
تا الان پنج ماه بد رو گذرونده؛ اول وزارت نفت يهو هوس كرد تعديل نيرو كنه و داستان كارش... بعد مادرش فوت كرد و امروز تو تلگرام برام نوشت كه پدرش هم...
بيشتر از اندوه اينكه اونا رو از دست داده، چيزي كه آرامشش رو بهم زده، ترس از آينده است. مثل كسي شده كه بهانه زنده موندن و زندگي كردن رو از دست داده باشه. گم شده حتي.
اصلاً نمي دونستم، وقتي خودش رو به خاطر گذشته پر شر و شورش سرزنش مي كرد، بهش چي بگم. چي مي تونستم بگم اصلاً؟
الان كه دارم حرفامونو مي خونم، يه مشت چرت و چرند شعارگونه و بايد و نبايد مسخره نوشتم و تحويلش دادم. اين موقع ها هيچي مثل سكوت و مراقبت حال آدم رو سر جاش نمياره. اما مگه من كيم و چي كار مي تونم بكنم براش؟؟؟
اين جمله اش از ظهر منو ترسونده...
برام نوشت: نگران خودمم.
فقط تونستم بهش بگم: نگران نباش؛ نگرانيت شايدم ترست طبيعيه. خيلي طبيعيه. اما وقتي بهش فكر مي كني، مثل يه اتفاق بد نگاهش نكن. از اين به بعد هم خودت بايد تصميم بگيري براي زندگيت. الان مي توني براي آينده ات راحتتر تصميم بگيري. بعدم خواهر و برادر تا يه حدي تو زندگي آدم تاثير مي ذارن. چيزي كه عوض شده اينه كه محدوديت ها و ملاحظه كاري هات برداشته شده. همين. وقتي آدم احساس آزادي مي كنه از هر نظر، اولش دچار هراس ميشه. الان فقط سعي نكن چيزيو تغيير بدي. بذار يه كم همينطوري بره جلو. هر روز يه قدم كوچيك بردار.
نوشت: نمی دونم.
روز شلوغ و وحشتناكي داشتم؛ اما ته ذهنم نگرانشم. نگران كسي كه حتي خوب نميشناسمش.