جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۵

روياي ماه

مرد دلتنگ بود.

شبانگاه به آخرين واژه هايشان فكر مي كرد.

به آسمان نگريست؛ 

ماه... چند تكه ابر... بادي كه مي وزيد... 

دستش را دراز كرد تا ماه را ميان انگشتانش بگيرد؛ 

ماه خنديد.

نيمه هاي شب دوباره زن را به نام صدا كرد

باز هم دلتنگ بود.

پاسخي نشنيد.

در ميان سكوت و انتظار خوابش برد.

صبح جديد آمد؛ اما ماه او را با خود برده بود.